تحليل پيدايى نورى | خلقت نوری
تحليل پيدايى نورى
تلقّى عرفان و فلسفهى صدرايى، خطاى در فهم از ظهور نورى دارد. تن هم در انسان الاهى و هم در انسان طبيعى، با دستگاهى يكسان و طبيعى در اصل آفرينش، از همين ناسوت و مادّه زايش مىشود، اما ذرّهى مادّى بسيط ناسوتى برخوردار از خاستگاه موازى و متناسب پيشينىست و هر پديدهاى در ساحتى پيدايى علمى دارد كه آگاهىهاى آن در تحويلها و نزولهاى علمى حفظ مىشود. اين نزولها در هر ساحتى از جنس همان حضرت است آن هم نه با واحد عرفى بلكه بىنهايت ذرّهى مسانخ هر ساحتى كه برخوردار از آگاهىاند با هم همنشينى دارند تا از آن روح يا مثال ملكوتى يا تن ناسوتى موازى تعيّن و شخصيت مىيابد و آن آگاهىها با اين ذرّات مادى و نفس زايشيافته از جمعيت آنها يك تعيّن انسانى را در ناسوت مىسازد. تمامى تعينات هر پديده و ظهورى نيز برخوردار از يك شخصيت است؛ چنانكه در ساحت ناسوت، اندامى مانند مغز از همنشينى مجموعهاى عظيم و گسترده از
نورونها شكل گرفته و در تعامل با تمامى تن و محيط پيرامونىست. هر پديدهاى با تبديل و تبدلات بلكه تحويلهاى بىنهايتى، بىشمار تعيّن الاهى در ظاهر مىيابد كه در باطن خود سرشار از پيشينه و آگاهىست و هر تعينى نيز سيرى نورى و حياتى از ازل دارد كه به همنشينىِ متناسب در حال تحويل يا ارتقاست بدون آنكه به تناسخ باطل منجر شود. خداوند نيز در هر پديده و ظهورى حتى در پديدههاى مادى ظاهر است بدون آنكه به تشبيه يا تعطيل گراييده شود. اين مسألهى تكوينى ـ چنانكه خواهيم گفت ـ با روايات فراوان خلقت نورى هماهنگى دارد. از آن جمله، در روايت شريف و لطيفى آمده است :
روى الشيخ أبوجعفر الطوسي باسناده عن موسى بن جعفر علیهماالسلام : « إِنَّ اللَّهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَى خَلَقَ نُورَ مُحَمَّدٍ صلی الله علیه و آله و سلم مِنْ نُورٍ اخْتَرَعَهُ مِنْ نُورِ عَظَمَتِهِ وَ جَلاَلِهِ وَ هُوَ نُورُ لاَهُوتِيَّتِهِ الَّذِي ابْتَدَءَ (مِنْ لاَهٍ أَيْ مِنْ إِلَهِيَّتِهِ مِنْ أَيْنِيَّتِهِ الَّذِي ابْتَدَءَ مِنْه ) وَ تَجَلَّى لِمُوسَى بْنِ عِمْرَانَ علیه السلام بِهِ فِي طُورِ سَيْنَاءَ فَمَا اسْتَقَرَّ لَهُ وَ لاَ طَاقَ مُوسَى علیه السلام لِرُؤْيَتِهِ وَ لاَ ثَبَتَ لَهُ حَتَّى خَرَّ صَاعِقآ مَغْشِيّآ عَلَيْهِ وَ كَانَ ذَلِکَ النُّورُ مُحَمَّدآ صلی الله علیه و آله و سلم فَلَمَّا أَرَادَ اللَّهُ أَنْ يَخْلُقَ مُحَمَّدآ صلی الله علیه و آله و سلم مِنْهُ قَسَّمَ ذَلِکَ النُّورِ شَطْرَيْنِ فَخَلَقَ مِنَ الشَّطْرِ الاَْوَّلِ مُحَمَّدآ صلی الله علیه و آله و سلم وَ مِنَ الشَّطْرِ الاْخَرِ عَلِيَّ بْنَ أَبِي طَالِبٍ علیه السلام وَ لَمْ يَخْلُقْ مِنْ ذَلِکَ النُّورِ غَيْرَهُمَا خَلَقَهُمَا اللَّهُ بِيَدِهِ وَ نَفَخَ فِيهِمَا بِنَفْسِهِ مِنْ نَفْسِهِ لِنَفْسِهِ وَ صَوَّرَهُمَا عَلَى صُورَتِهِمَا وَ جَعَلَهُمَا أُمَنَاءَ لَهُ وَ شُهَدَاءَ عَلَى خَلْقِهِ وَ خُلَفَاءَ عَلَى خَلِيقَتِهِ وَ عَيْنآ لَهُ عَلَيْهِمْ وَ لِسَانآ لَهُ إِلَيْهِمْ قَدِ اسْتَوْدَعَ فِيهِمَا عِلْمَهُ وَ عَلَّمَهُمَا الْبَيَانَ وَ اسْتَطْلَعَهُمَا عَلَى غَيْبِهِ وَ جَعَلَ أَحَدَهُمَا نَفْسَهُ وَ الاْخَرَ رُوحَهُ لاَ يَقُومُ وَاحِدٌ بِغَيْرِ صَاحِبِهِ ظَاهِرُهُمَا بَشَرِيَّهًٌْ وَ بَاطِنُهُمَا لاَهُوتِيَّةٌ ظَهَرَا لِلْخَلْقِ عَلَى هَيَاكِلِ النَّاسُوتِيَّةِ حَتَّى يُطِيقُوا رُؤْيَتَهُمَا وَ هُوَ قَوْلُهُ تَعَالَى ( وَ لَلَبَسْنا عَلَيْهِمْ ما يَلْبِسُونَ )[1] فَهُمَا مَقَامُ رَبِّ الْعَالَمِينَ وَ حِجَابُ خَالِقِ الْخَلاَئِقِ أَجْمَعِينَ بِهِمَا فَتَحَ اللَّهُ بَدْءَ الْخَلْقِ وَ بِهِمَا يَخْتِمُ الْمُلْکَ وَ الْمَقَادِيرَ.
ثمَّ اقْتَبَسَ مِنْ نُورِ مُحَمَّدٍ ( وَ فَاطِمَةَ ) ابْنَتَهُ كَمَا اقْتَبَسَ نُورَهُ مِنْ نُورِهِ وَ اقْتَبَسَ مِنْ نُورِ فَاطِمَةَ وَ عَلِيٍّ وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ كَاقْتِبَاسِ الْمَصَابِيحِ هُمْ خُلِقُوا مِنَ الاَْنْوَارِ وَ انْتَقَلُوا مِنْ ظَهْرٍ إِلَى ظَهْرٍ وَ صُلْبٍ إِلَى صُلْبٍ وَ مِنْ رَحِمٍ إِلَى رَحِمٍ فِي الطَّبَقَةِ الْعُلْيَا مِنْ غَيْرِ نَجَاسَةٍ بَلْ نَقْلا بَعْدَ نَقْلِ لاَ مِنْ مَاءٍ مَهِينٍ وَ لاَ مِنْ نُطْفَةٍ خَثِرَةٍ كَسَائِرِ خَلْقِهِ بَلْ أَنْوَارٌ انْتَقَلُوا مِنْ أَصْلاَبِ الطَّاهِرِينَ إِلَى أَرْحَامِ الْمُطَهَّرَاتِ لاَِنَّهُمْ صَفْوَةُ الصَّفْوَةِ اصْطَفَاهُمْ لِنَفْسِهِ وَ جَعَلَهُمْ خُزَّانَ عِلْمِهِ وَ بُلَغَاءَ عَنْهُ إِلَى خَلْقِهِ أَقَامَهُمْ مَقَامَ نَفْسِهِ لاَِنَّهُ لاَ يُرَى وَ لاَيُدْرَکُ وَ لاَ تُعْرَفُ كَيْفِيَّتُهُ وَ لاَ إِنِّيَّتُهُ فَهَؤُلاَءِ النَّاطِقُونَ الْمُبَلِّغُونَ عَنْهُ الْمُتَصَرِّفُونَ فِي أَمْرِهِ وَ نَهْيِهِ فِيهِمْ يَظْهَرُ قُدْرَتُهُ وَ مِنْهُمْ تُرَى آيَاتُهُ وَ مُعْجِزَاتُهُ وَ بِهِمْ وَ مِنْهُمْ عَرَفَ عِبَادُهُ نَفْسَهُ وَ بِهِمْ يُطَاعُ أَمْرُهُ وَ لَوْلاَهُمْ مَا عُرِفَ اللَّهُ وَ لاَ يُدْرَى كَيْفَ يُعْبَدُ الرَّحْمَنُ فَاللَّهُ يَجْرِي أَمْرُهُ كَيْفَ شَاءَ فِيمَا يَشَاءُ ( لاَ يُسْأَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَهُمْ يُسْأَلُونَ )[2] »[3] .
امامكاظم علیه السلام فرمود: خداوند كه بلندمرتبه و بزرگ است، نور محمّد صلی الله علیه و آله و سلم را از نورى پيدايى داد كه از نور عظمت و بزرگى و جلال خويش آغازيدش؛ همان نور لاهوتى او ( كه از “لاه” پيدايى يافت يعنى از خداوندىاش، از وجودش كه به آن ظهور بخشيد ) و در كوه سينا به موسىبنعمران علیه السلام تجلّى كرد و او در برابر آن آرام و قرار و براى ديدنش تابآورى نداشت و موسى علیه السلام در جايش ثابت نماند تا اينكه سرگشته و مدهوش و بىحال به زمين افتاد. و آن نور محمّد صلی الله علیه و آله و سلم بود و هنگامى كه خداوند اراده كرد محمّد صلی الله علیه و آله و سلم را از آن بيافريند، آن نور را به دو بخش تقسيم كرد و از بخش نخست، محمّد صلی الله علیه و آله و سلم و از بخش ديگر علىّبن ابىطالب علیه السلام را پيدايى داد و از آن نور، آفريدهاى ديگر نيافريد.
خداوند آن دو را با دست خويش ( و بهطور مستقيم و بىواسطه ) آفريد و خودش، از خودش و براى خودش ( و به فاعليت خويش ) در آن دو دميد و آن دو را به چهرهى خود، چهره داد و آن دو را امانتدارانش، گواهان بر آفريدگانش، جانشينان خود بر پديدههايش و چشم خويش بر ظهورها و زبان گوياىاش بهسوى آنها قرار داد. علمش را در نهاد آنها به وديعه و امانت سپرد و به آن دو، بيان آموخت و آنان را بر غيبش آگاه كرد و يكى را نفس و جانش و ديگرى را روح خويش قرار داد بهگونهاى كه هيچيك بدون همراهى ديگرى پابرجا نمىماند و نمىتوانست كارى كند. ظاهرشان بشرى و انسانگونه و باطنشان لاهوتى و الاهىست كه به چهرههاى طبيعى و بشرى براى پديدهها ظاهر شدهاند تا ديدن آن دو را تحمّل كنند و آن كلام خداوند متعال است: وَلَلَبَسْنَا عَلَيْهِمْ مَا يَلْبِسُونَ ( = و امر را همچنان بر آنان مشتبه مىساختيم، همانطور كه آنها كار را بر ديگران مشتبه و ابهامآلود مىسازند ).
آن دو، مقام و منزلت پروردگار جهانيان و حجاب و پوشش سراسرى آفرينندهى همهى پديدارها هستند. خداوند بهوسيلهى آن دو، آفرينش پديدهها را آغازيد و بهوسيلهى آن دو، حكومت و سلطنت و اندازهها و قضايش را پايان مىدهد.
سپس از نور محمّد صلی الله علیه و آله و سلم دخترش فاطمه سلام الله علیها را برگرفت، و همانطور كه نور على را از نور خود برگزيد. سپس از نور اين دو، حسن و حسين را برگرفت؛ همانطور كه نور يك چراغ از ديگرى گرفته مىشود. آنها از نور آفريده شدهاند و پشتبهپشت و رحمبهرحم در بالاترين درجه و بهدور از آلودگى، به يكديگر منتقل مىگردند و اين نوع انتقال به مانند ديگر انسانها براساس آب فرودين و نطفهى كثيف نيست، بلكه آنان نورهايى هستند كه از پشت افراد پاك به رحم زنان پاكيزه منتقل مىگردند؛ چون كه آنها برگزيدهى برگزيدگانند و خداوند آنان را براى خود آفريده و آنان را خزانهداران علمش و رسولان خود بهسوى بندگانش قرار داده و آنان را در جايگاه خود گماشته است، چراكه او خود، ديده نمىشود و درك نمىگردد و كيفيّت و هويّتش به فهم نمىآيد. پس اينان سخنگويان و رسولان او هستند و در امر و نهى او دخل و تصرّف مىكنند و خداوند قدرتش را با آنان نمايان مىسازد و آيات و معجزاتش را بهواسطهى آنان پيدايى مىدهد و با آنان و از طريق آنها خود را به بندگانش معرفى مىكند. بهواسطهى آنان است كه امرش مورد فرمانبرى قرار مىگيرد و اگر آنها نبودند، خدا شناخته نمىشد و مردمان نمىدانستند كه چگونه خداى رحمان را بندگى كنند. بنابراين خداوند فرمانش را هرطور كه بخواهد و در هرچه اراده كند، اجرايى مىنمايد: «هيچكس نمىتواند بر كار او خرده بگيرد ولى در كارهاى آنها، جاى پرسش و ايراد است!»
انسان الاهى در تحويل حضرات به سمت ناسوت داراى پيشينهى نورى به معناى نزول و تحويل علمىست تا به طبيعت و به ذرههاى تن مادى خود مىرسد و در ناسوت، طبيعت تن مادى و مركب از عناصر در تحويل ارتقايى به لطافت مىگرايد. اين ارتقا به موازات خود نزول علمى و نورى و تلاقى آن آگاهىها و تن را دارد و سپس آن علوم نزولى با ارتقا يا تدلّى به قلب مجرّد و سپس به روح فراتجرّد تبديل مىشود. بنابراين انسان تنها داراى يك نفس، يك قلب و يك روح در تحويل ارتقايىست و چنين نيست كه در تحويلِ نورى، داراى يك روح و قلب و نفس و در تحويل ارتقايى نيز داراى نفس و قلب و روحى ديگر باشد، اما به تبيين خاصى كه ارايه شد، انسان الاهى در حضرات روحى و مثالىِ تحويل نورى، برخوردار از پيشينهى ربوبى، نورى و علمىست.
همچنين مُثُل افلاطونى ( ايدهها = رب النوع ) خرافهاى بيش نيست و تنها عالم عقل نورى و مثال ملكوتى جزو حضرات است. همانطور كه روح فقط كلىِ سِعِىست و نفس نيز فقط جزئىست و نفس كلى، جعلى، خرافه و فاقد تكوين و آفرينش است.
به هر روى با روايات پيدايى نورى نمىشود به اين نتيجه رسيد كه روح يا نفس انسانى پيشاناسوت چنان متعيناند كه در قوس صعود و در نتيجهى عمل و بروز داشتهها متعيّن مىباشند و نفس با ختم خود به تن تعلق مىگيرد و نفس آفريدهشده و ختمگرديده به بدن مونتاژ و تركيب يا همنشين مىشود؛ اگرچه انسان داراى سابقهى آگاهى، علم، جاذبه و عشق و برخوردار از حقيقت الاهى مىباشد كه به موازات رشد ذرّههاى ناسوتى تن و ارتقاى آن، نزول و تحويل دارد. انسان يا داراى پيشينهاى پيشاناسوت و فرامادّى نزولى به معناى گفتهشده است و يا بهطور كلى فاقد پيشينهى فراناسوتى و مولود طبيعت است و اسطقس آن از مادّه فراتر نمىرود و اين تنوع بىشمار در ظهور انسان، هريك نفر را اگرچه فرزند ناسوت و ذرّههاى متفاوت مادىِ آن باشد، انسانى اختصاصى و بىتا با مغزى منحصر نموده است.
ذرّهى ناسوتى چنانچه همزيست تن انسان الاهى باشد، در باطن خود و به موازات خويش برخوردار از تعين علمى و سير در پيشينه و زيارت پيدايىها و تعيّنهاى همنشين، و آگاهى به اين سير و به آن پديدههاست و انسان الاهى به نزول و فروهشت خويش آگاهى دارد. اين باطنِ محتوىِ علم با پيدايى تن به ظهور ناسوتى مىرسد و با تلاقى يا زايش نفس كه كيفيت آن در هر پديدهاى متفاوت است، تا نهايت و ختمى متناسب با ساحت بدايت خويش ارتقا مىگيرد.
انسان صاحب پيشينه در همين ناسوت مىتواند از طريق تربيت نفس و ارتقا به قلب حكيمانه اگر هم آگاهى پيشينى وى بروز ندارد، با پيشينهى علمى خويش و حضرات پيشين ارتباط بگيرد و سير تحويلى و نقطهى پيدايى خويش را بيابد و به آن بستهى نورى و علمىِ پيشين توجه و التفات كند و آگاه شود؛ اگرچه محبوبان ذاتى در همان نزول علمى برخوردار از اين آگاهىها هستند و با نزول و تحويلهاى خود، زيستهى آگاهانه و احاطه به تمامى ابعاد تحويل دارند. بنابراين خلقتِ نورى براى انسانهاى كمّل و الاهى، سرشتى از علم و آگاهىِ الاهىست كه در هر حضرتى نما دارد و روايات از چنين تلبّس باطنى به ارواح يا اظله يا طينت و نور، تعبيرى تمثيلى كردهاند كه با پيدايى كالبد ناسوتى به موازات آگاهىهاىِ نازل تا نقطهى تلاقى تن، برخوردار از آن آگاهىهايند. با توجه به آنچه گذشت چنين نيست كه نفس يا روحى پيشساز به كالبد جسمانى سوار و مونتاژ شود، بلكه انسان برخوردار از سابقهى تجرّدى، مديريت ذرّهى مادى و رشد و تربيت آن را در سيرى ارتقايى و سابقهى علمى خود را در سيرى نزولى دارد و با حصول تناسب لازم، اين نقطهى همنشينى ذرّات فراوانى كه تعيّن و شخصيت انسانى را مىسازد، تلاقى و وحدت ناسوتى مىيابند و انسان الاهى در ناسوت، در پيوند مادّه و آگاهىهاى تجرّدى، با ارتقا و صعود، برخوردار از زيست فراتجرّدى مىشود. تن به لحاظ نزول علوم خاص و به موازات آن، ارتقاى ذرّات بسيط و مادى كه همنشينى ذرّههاى بىشمار يك شخصيت انسانى را متناسب با اصل و ريشهى آن انشا مىكند و در اين همنشينى انشاشده و جديد، پيشينهى باطن علمى و ربط به ربّ و پروردگار و اصل و حقيقت خويش را دارد و از آن انشا به مجرّد و سپس به فراتجرّد در سيرى تدريجى و ارتقايى يا با تدلّى و جذب فورى تبديل مىشود.
باطن علمى چون از سنخ علم است، تمامى خير است. آثار شوم و آفات و شرارتها از كالبد انسان فيزيكمند و در ناسوت و از معلوم حادث مىشود كه داراى اختيار و اراده و اصطكاك و تقابل است، اما ذرّههاى مادى، ژنها و كالبد انسان الاهى در چهرهى نورى نزولى و محبوبى ذاتى بهطور خودبنياد و دستگاهمند و با آگاهىهاى موهبتى هر آلودگى را دفع مىكند و به معصيتها و حرامها نمىآلايد و از اين حيث، طهارت دارد. روايات خلقت نورى بيان مىدارد انسان الاهى داراى سابقهى علمى و داراى نزولى آگاهانه است.
درست است حضرات روح، ملكوت و مثال كه از عوالماند بر كالبد مادى انسان تقدم دارند، اما اين حضرات، دخلى به نفس، قلب و روح انسانى ندارند كه جسمانيةالحدوث و روحانية البقاء و التعقّل است و نبايد ميان نفس انسانى در ناسوت با پديدههاى مثالى، ملكوتى و روحى خلط كرد.
قرآنكريم از پيدايى نفس مجرد به انشا تعبير آورده است كه با سير موازى تن ارتقايى و آگاهى نزولى و تلاقى انشايى و پديدهى جمعى و منحصر آنها سازگار است و نبايد آن را به نزول نفس يا روح كامل و مونتاژ تن و نفس تفسير كرد. قرآنكريم سير طبيعى آفرينش انسان را چنين مىفرمايد :
( وَلَقَدْ خَلَقْنَا الاِْنْسَانَ مِنْ سُلاَلَةٍ مِنْ طِينٍ ثُمَّ جَعَلْنَاهُ نُطْفَةً فِي قَرَارٍ مَكِينٍ ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظَامآ فَكَسَوْنَا الْعِظَامَ لَحْمآ ثُمَّ أَنْشَأْنَاهُ خَلْقآ آخَرَ فَتَبَارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ ).
و به يقين انسان را از عصارهاى از گل آفريديم. سپس او را ( بهصورت ) نطفهاى در جايگاهى استوار قرار داديم. آنگاه نطفه را به صورت علقه درآورديم، پس آن علقه را مضغه گردانيديم و آنگاه مضغه را استخوانهايى ساختيم بعد استخوانها را با گوشتى پوشانيديم آنگاه ( جنين را در ) آفرينشى ديگر پديد آورديم. آفرين باد بر خدا كه بهترين آفرينندگان است. مؤمنون / 12 ـ 14.
مراحل رشد و تكامل انسان، برخوردار از يك شخصيت و يك حقيقت است و چنين نيست كه انسان داراى يك روح نزولى و يك روح صعودى ديگر باشد يا روحى از نزول به تن وى اتصال و همنشينى يابد، بلكه با توجه به اصل همزيستى و تناسب پديدهها تن انسان الاهى با سابقهى ژنتيكى و سير در مادّه، به تعبيرى تسامحى در ذكر زمان، هزاران سال پيش از نطفه مىآغازد و همين ذرّهى مادى چنانچه درگير سرنوشتى فراناسوتى باشد، بهطور موازى برخوردار از علوم متناسب و آگاهِ پيشينىست و ذرّهى ناسوتى و طبيعى به موازات نزول اين آگاهىها با مشخصاتى كه پيشتر براى آن گفتيم نه بهگونهاى كه در ميان دانشيان سنّتى براى نفس پيشينى رايج است، و به تناسب محتواى آن آگاهى، ارتقا و رشد مىگيرد تا آنكه ميان آن دو پيوند و همزيستى عاشقانه و وحدتى برقرار مىشود؛ گويى تن همان آگاهىها و اين آگاهىها همين تن است و احكام يكى براى ديگرىست.
انسان ناسوتى مادّهاىست كه موازات و پيشينهى فرامادى دارد و همين مادّه در سير صعودى با لطيفشدن و تلاقى با آگاهى نزولى به هوش، نبوغ يا به علوم تهاجمى يا به تجرّد و تجرد عالى و به حقيقت و عينيت با آگاهى مىرسد.
خلقت نورى از سنخ علم و آگاهىِ موازى و نزولى با تن است. پيشينهى هركس دامنهى آگاهىهاى اوست كه به وى ارث رسيده است و انسان الاهى به آنها آگاهى و حضور دارد.
هركسى به حسب قرب، محبت، صفا، عشق و وحدت خويش از علم پيشين بهرهمند يا محروم است و ناآگاهى و جهل، چيزى جز دورى از حقيقت و ضعف در تشخيص حق و زنگار دل و از دسترفتن خاصيت آينگى ذهن و قلب و ضعف صفاى آنها نيست.
روايت زير را مىشود روايتى از خلق و تقدير نورى و پيدايى و سير علمى پيشاناسوت گرفت.
« أَحْمَدُ بْنُ إِدْرِيسَ عَنِ اَلْحُسَيْنِ بْنِ عَبْدِ اَللَّهِ اَلصَّغِيرِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ إِبْرَاهِيمَ اَلْجَعْفَرِيِّ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عَبْدِ اَللَّهِ بْنِ عُمَرَ بْنِ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ عَنْ أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ: إِنَّ اَللَّهَ كَانَ إِذْ لاَ كَانَ فَخَلَقَ اَلْكَانَ وَ اَلْمَكَانَ وَ خَلَقَ نُورَ اَلاَْنْوَارِ اَلَّذِي نُوِّرَتْ مِنْهُ اَلاَْنْوَارُ وَ أَجْرَى فِيهِ مِنْ نُورِهِ اَلَّذِي نُوِّرَتْ مِنْهُ اَلاَْنْوَارُ وَ هُوَ اَلنُّورُ اَلَّذِي خَلَقَ مِنْهُ مُحَمَّدآ وَ عَلِيّآ فَلَمْ يَزَالاَ نُورَيْنِ أَوَّلَيْنِ إِذْ لاَ شَيْءَ كُوِّنَ قَبْلَهُمَا فَلَمْ يَزَالاَ يَجْرِيَانِ طَاهِرَيْنِ مُطَهَّرَيْنِ فِي اَلاَْصْلاَبِ اَلطَّاهِرَةِ حَتَّى اِفْتَرَقَا فِي أَطْهَرِ طَاهِرِينَ فِي عَبْدِ اَللَّهِ وَ أَبِي طَالِبٍ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ »[4] .
امامصادق علیه السلام فرمود: چنين است كه خداوند بود و هيچ پديدهاى نبود، سپس پديده و مكان را آفريد و نورِ نورها را پيدايى داد كه همهى نورها از او نور گرفت و از نور خود كه همهى نورها از آن نور يافت در آن ( نورالانوار ) سريان و ظهور داد و آن نورىست كه محمد صلی الله علیه و آله و سلم و على علیه السلام را از آن آفريد. پس محمد و على دو نور نخستين و برتر بودند؛ زيرا پيش از آنها چيزى پديد نيامده بود، و آن دو همواره پاك و پاكيزه در صلبهاى پاك جارى بودند تا آنكه در پاكترين آنها يعنى عبدالله و ابوطالب از يكديگر جدا شدند.
نورالانوار در اين روايت اگر به قرينهى مقارنه و تطبيق با تعينات معنا شود با مقام احديت هماهنگ است.
تعبير « وَ أَجْرَى فِيهِ مِنْ نُورِهِ اَلَّذِي نُوِّرَتْ مِنْهُ اَلاَْنْوَارُ »، سريان و ظهوردادن نورها را تبيين مىكند. اين جريان و پيدايى در تمامى حضرات به شكل تحويل باطنى و علمى بوده است تا در ناسوت ظاهر مىشود و با تدلى يا ارتقا با عالم مثال يا عقول و ارواح نزولى يا صعودى انس و ارتباط و شهود و حضور و قرب و استفاده مىگيرد.
مراد از پديدارى همهى نورها از نورالانوار آن است كه نمودِ فروتر، پرتوِ نمودِ فراتر است و نسبت به آن همچون عكس و آيينه است، نه آنكه روحاعظم سرشتى براى همهى مراتب نماها به صورت يكسان باشد.
«نفس» در قرآنكريم كاربرد فراوان دارد و موارد كاربستش را تا حدود سيصد مورد نيز گفتهاند. قرآنكريم هم خداوند را داراى نفس دانسته، و هم اينكه انسان و اشياى طبيعى و مادى مىتوانند برخوردار از نفس باشند. صفاتى كه در قرآنكريم براى نفس آمده است، حكايت از تفاوت نفوس دارد و چنين نيست كه همه موصوف به نفس يكسان باشند و نيز هريك پديده نيز برخوردار از يك نفس باشد. قرآنكريم مىفرمايد :
( يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ مَا عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَرآ وَمَا عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ تَوَدُّ لَوْ أَنَّ بَيْنَهَا وَبَيْنَهُ أَمَدآ بَعِيدآ وَيُحَذِّرُكُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ وَاللَّهُ رَءُوفٌ بِالْعِبَادِ ).
روزى كه خويشتن هركسى آنچه كار نيك بهجاى آورده و آنچه بدى مرتكب شده است، حاضرشده مىيابد و آرزو مىكند كاش ميان او و آن ( كارهاى بد ) فاصلهاى دور بود و خداوند شما را از (كيفر ) خويشتن خود مىترساند و (در عين حال ) خدا به بندگان ( خود ) مهربان است. آلعمران / 30 .
نفس بر مرتبهى عقل و نيز روح اطلاق شده است. نفس انسانى داراى مراتبى از حس تا روح است. نفس حسى، داراى وفات و موت است كه در هر خوابى تكرار مىشود و بعدتر در بحث رجعت از چگونگى آن خواهيم گفت، ولى نفس عقلى يا روحى فوت و مرگى ندارد. نفس ماندگار آخرتى غير از نفس حسى و مادىست و ادراكات آن نيز متمايز از حواس شناختهشدهى فعلىست كه گفتيم تا بيست حس نيز گفتهاند. با وفات نفس حسى ( موت )، ادراكات نفس انسانى و آگاهىهاى آن بسيار گستردهتر، قوىتر و شديدتر مىگردد.
همانطور كه انسان داراى يك حس ادراكى و تجربى نيست، داراى يك نفس نيز نمىباشد، بلكه داراى نفوس متفاوت است كه البته در ناسوت، همه با هم با شدت و ضعف و به تناسب همنشينى، همزيستى و در ظاهر حركت دارد يا در كمون مىباشد. در ناسوت مىشود انواع مختلف نفوس را در خود پروريد و آن را خودآگاه و مورد توجه ساخت و از آنها بهره برد. بسيارى با مرگ، انواع گوناگون نفوس مثالى و بعدتر با ورود به برزخ مثالى، نفوس برزخى خود را مىيابند؛ نفوسى كه در ناسوت، درك و احساس و خودآگاهى نسبت به آن نداشتند. با توجه به اين نفوس، ادراكات ويژهى هركسى و نفس آگاه وى نيز شكوفا و فعالتر مىشود؛ نفسهايى كه هرچه بسيطتر و وسيعتر باشند، آگاهى و قدرت بالاترى بهرهى ذهن در ناسوت و بهرهى شخصيت نفسانى در مثال مىكنند.
در دنيا، توجه به حواس ظاهرى و اشتغال به ماده و فيزيك، ادراكات نفسى و باطنى را ركود مىدهد و ماده مانع جمع آگاهىست مگر آنكه بتواند به يكى از نفسهاى خود مراجعه كند و از آن آگاهى بگيرد. كسىكه پيش از نزول بلا و حادثهى شومى، آن را متوجه مىشود و دلنگران و دلواپس مىشود، از يكى از ذهنهاى خود بهره برده و به وى خودآگاهى داده است.
جناب حسنزادهى آملى در كتاب «عيون مسائل النفس» و نيز در «فص حكمة عصمتية» به شيوهى رايج در فلسفهى صدرايى و به تقليد از ملاصدرا، بحثهاى نفسشناسى را آورده و همانگونه كه پيشتر گذشت، اين مكتب فلسفى به تبع عارفان منظومهى ابنعربى، نفس انسانى را جسمانيةالحدوث و روحانيةالبقا و التعقل مىداند. وى در فص حكمة عصمتيه مىنويسد: «بدن مرتبهى نازلهى نفس و تجسد آن و مظهر كمالات و قواى آن در عالم شهادت است، چنانكه مطلب صحيح و قويم جسمانيهالحدوث بودن نفس بر اين امر اصيل، لسان صادق است. نفس جسمانية الحدوث است، نه روحانية الحدوث».
پيشتر سير آفرينش و تكوّن انسان را كه داراى سيرى طبيعى و ناسوتىاست از قرآنكريم آورديم. انس با آيهى شريفه دانش انسانشناسى مىدهد. قرآنكريم نفسشناسى را در اين آيات شريفه با بهرهبردن از سير طبيعىِ تكوّن جنين، فلسفه نموده است. همين آيات، مباحث نفسشناسى اسفار را نقد مىنمايد و نظريهاى را رد مىكند كه عيون مسائلالنفس و سرح العيون و فص حكمة عصمتيه بر آن بنياد يافته است. بعدتر در موضوع ولايت حضرت فاطمهى زهرا سلام الله علیها از اين كتاب و نظرگاهش خواهيم گفت.
قرآنكريم در اين آيهى شريفه ابتدا از مراتب متفاوت سير مادى تن انسانى مىگويد و سپس از انشايىبودن نفسى خبر مىدهد كه به تن مادى تعلق مىگيرد و آن را با وصف ( آخَرَ ) مىآورد. پيشتر گفتم قرآنكريم از نفسهاى متعدد خبر مىدهد و نفس در اينجا نفس انسانى الاهىست كه از سنخ ماده و جسم و برخوردار از منشأيى جسمانى و مادى نيست و براى همين وصف ( آخَرَ ) دارد. وصف ( آخَرَ ) مىرساند نفس فقط از جنس ناسوت نيست و بهحسب موارد كاربرد نفس در قرآنكريم، مىتواند امرى ناسوتى، مثالى، ملكوتى، عقلى يا ربوبى باشد.
( ثُمَّ أَنْشَأْنَاهُ خَلْقآ آَخَرَ ) يعنى خلقت ديگرى بر آفرينش تن ناسوتىست كه شكوهمندتر از آن است و آن آفرينش به اين تن ارزش بالاترى مىدهد و مىتواند منبع انرژى، قدرت، آگاهى و ادراك فراترى براى تن فيزيكى گردد.
نظريهى حدوث جسمانى نفس دستكم در اولياى الاهى كه خاستگاهى ربوبى دارند، با ظاهر اين آيهى شريفه تنافى دارد. خلق نفس، امرى انشايى و متناظر با حركت بدن و هماهنگ با آن است كه سير تكاملى و رشد فيزيكى خود را از نقطهاى طبيعى مانند نبات و حيوان تا نطفهى بشرى طى مىكند و با ارتقاى طبيعت تن، صلاحيت مىيابد نفس كه از بالا نزول يافته و با اين تنِ ارتقايافته همدوس شده است، ارتباط، اشراف و تدبير گيرد و اين دو عاشقانه همزيست شوند؛ يعنى حدوث نفس، امرى روحانى و رشد تن از طبيعت است كه نقطهى تلاقى و همزيستى مثالى (مثال ناسوتى نه برزخ مثالى يا ملكوتى ) يا فيزيكى دارند. سير تن در ناسوت با حركت نفس بهگونهى نزولى كه از جايگاهى مانند عليين يا سجين كه تعبيرى روايى است يا از مراتب فروتر هماهنگ مىباشد تا اين كه تن مادى و طبعِ رشديافته به آن نفس اتصال مىيابد. زمان تكامل تن ناسوتى البته در دورهى جنينى كوتاه و محدود به چند ماه است، اما نزول نفس، به تعبيرى مسامحى به صدها و هزاران سال ناسوتى مىرسد تا تن خود را در ناسوت بهطور كارپردازى مشاعى بسازد و ممكن است سالها بهطول بينجامد تا تن از طبع محض فراتر رود و به نقطهاى از لطافت برسد كه نفس بتواند آن را بيايد و با آن همزيست گردد.
انسان الاهى و نورى و اولياى خدا سير طبيعى تن خود را با نفس مثالى خويش كه در ناسوت مثالىست مشاهده مىكنند و از آن آگاهى دارند.
نفس نازلو تحويلى كه منبع آگاهى و علم است، جدول و سَبيل يا انشعابىست كه تن را به مثال ناسوتى و به باطن متصل مىكند و نيرو و توان بىكران باطن را بهحسب قوت و ضعفى كه دارد به خلقت ناسوتى تن و بهطور ويژه به قلب تن جريان مىدهد. بنابراين توان و ضعف انسان بعد از طبيعت و ژِنوم وى كه مىتواند متأثر از محيط و موانع گردد، ريشه در نفسى دارد كه با تن وى همراه مىشود و حكم موتور جنبشى و نرمافزار و مكانيك تن را دارد كه هرچه قدرت آن بيشتر باشد، فرد در ناسوت داراى منشأ اثر قوىتر مىگردد. رشد طبيعى تن و امكانات فيزيكى آن مانند ساختمانىست كه چنانچه برخوردار از نفسى قوى باشد، به موتور توليد انرژى يا ژنراتور قوى متصل است و چنانچه ترانسفورماتورى داشته باشد كه بتواند ولتاژ انرژى را كنترل كند، سلامت نفسانى وى را تداوم مىبخشد و مىتواند در ناسوت بسيار سريع رشد كند و آگاهى و توانمندى بالايى را در اختيار داشته باشد.
تمامى خصوصيات تن مادى در سير طبيعى خود، در نفسى كه با آن متصل خواهد شد و متناظر با آن در حال نزول است، انعكاس مىيابد، همانگونه كه خصوصيات آن نفس بر تمامى ملكولها، اتمها و ذرّههاى ريزتر از آن، حتى پيش از آنكه نطفه شود، اثر مىگذارد و معركهاى از تشابك و همنشينى و همزيستى مىآفريند؛ بهويژه آنكه نفسى كه نازل مىشود، يك نفس نيست و همانطور كه تن انسانى آنگونه كه دانشيان تجربى مىگويند همنشينى بيش از سى و هفت تريليون سلول است، نفوس بسيار متعددى نيز با همنشينى و همزيستى، نفس و خويشتن و به تبع خودآگاه نفسانى يك پديده را رقم مىزنند و او را از خودآگاه طبعى به خودآگاه نفسى مىرسانند. بر اين پايه، اگر در ناسوت، نطفه بخواهد از مسيرى حرام منعقد شود، نفسى با اقتضاى سجّينى را بهسوى خود جذب مىكند؛ همانطور كه نفسهاى علّيينى و بر ولايت اهلبيت : و اولياى الاهى كه بعدتر از آن گسترهى ولايت خواهيم گفت، بر وزان لقمهى حلال و نطفهى مشروع تمايل مىيابد و جذب كانونهاى پاكى، صفا، عشق و معرفت ربوبى مىشوند. پيشتر نيز گفتيم با دخالتهاى ژنتيكى مىشود براى كودك خويش نفسى را جذب كرد كه آگاه، قدرتمند و برخوردار از ولايت موهبتى باشد و در ناسوت حيات و زيستهاى آگاه و با اقتدار بيابد.
دانش امروز به كشف ژنوم ( Genome ) يعنى تمامى مادهى ژنتيكى يك پديده موفق گرديده است. ژنوم محتواى ژنتيكى ياختهى هر فرد از جمله دىاناى هسته و فرمانهاى ارثى براى ساخت، پيشبرد و نگهدارى آن پديده مىباشد. قوانين و فرمانهاى ژنوم، از DNA تشكيل شدهاند. ژنوم، تركيبشده از ژن ( gen ) و پسوند (ome ) از كلمهى كروموزوم است. ژنها به دو قسمت كدشونده ( اگزونها ) و كدناشو ( اينترونها ) تقسيم مىشوند. هر پديدهاى يك ژنوم منحصر به فرد (uniquegenome ) دارد كه مجموعهى كاملى از دستورالعملهاى ژنتيكى اوست.
علم مدعىست ژنوم انسان از سهميليارد و دويستميليون جفت باز ( DNA ) تشكيل شده است كه مانند حرف در زبان آدمىست. نوشتن اين تعداد حروف يا خواندن آنها بهتنهايى چه مقدار زمان لازم دارد يا در چند جلد و در چند صفحه كاغذ نوشته مىشود؟! تمامى اين كتابخانهى عظيم و گستردهاى كه علم به كشف و تصديق آن موفق شده است، درون يك هسته سلول و در تعبيرى مسامحى به اندازهى يك نقطهى كوچك قرار دارد كه تن تمامى را آنبهآن مىخواند، خودآگاهِ خودبنياد مىسازد و كاربست مىدهد.
امروزه ژندرمانى و تصحيح ژنهاى معيوب و بيمارىزا و تعويض ژنهاى غيرطبيعى يا غيرحامل بار معنوى و ارزشى با كاركردى طبيعى و آگاهىبخش مسير خود را بهخصوص از طريق نفوذ در توانمندى سلولهاى حامل ( vector) يافته است.
نفس نهتنها براى انسانها بلكه براى بعضى حيوانات و ديگر پديدههاى مادى نيز ثابت است. حيواناتى كه نفس دارند به حسب توانمندى و آگاهى آن نفس از شعورهاى مرموز و پيچيده برخوردارند.
تفاوت نفوس در منشأ پيدايش، محتوايى كه از پيشينهى خود دارد و در قوت و ضعف و در مسير نزول آنها و نيز در تنى مىباشد كه به آن تعلق مىگيرند.
نفس مىتواند به تجرد برسد و به عالم امر رو كند يا در جهت ناسوتى و خَلقى و يا در تن فيزيكى خويش باشد. نفس، تن فيزيكى را به حسب داشتههاى خويش تحت تدبير خود مىسازد و با تناسبى كه دارد، فقط به آن تعلق مىگيرد. وقتى تن مادى و ناسوتى تكميل شد و طبع در سير ناسوتى كمال مناسب يافت، نفس كه مىتواند مادى يا مجرد و ضعيف يا قوى باشد به آن تعلق مىگيرد. بايد توجه داشت تن در مسير ناسوتى خود و نيز در زمان انعقاد در رحم و آفرينشى كه در دورهى جنينى دارد، از نفس نباتى برخوردار است و انشاى نفس انسانى، انشاى حقيقتى انسانى است كه در عمل و كاربست ناسوتى به تن نياز دارد؛ هرچند اگر تكامل يابد، بدون تن نيز مىتواند در ناسوت كارآمد باشد. ابتدايىترين نفس مادى انسانى، نفس اماره است كه تمامى افراد عادى كه از طبع و حيات نباتى فراتر رفتهاند، آن را واجد مىباشند. اين نفس چنانچه رشد يابد، برخوردار از ذهنى مىشود كه افزون بر ادراك محسوسات و جزئيات وهمى و خيالى، توان ادراك امور كلى و انديشيدن مفهومى و انتزاعى را دارد. شيطنت نيز از سنخ ادراكات ذهنىست. ذهن در اين مرحله داراى توان محاسبه و نيز وصول به قياس و برهان يا مشاغبه و مغالطه مىباشد. به اين نفس، نفس حيوانى و به چنين ذهنى ذهن كاسب و سوداگر گفته مىشود. اين نفس براى مؤمن و كافر ارتقايافته از نفس نباتى و از طبع مىباشد. نفس در صورتى كه تسليم قلب و حكمت گردد، انسانى مىشود. حظوظ و تمايلات فراتنى و روانى براى اين نفس حيوانىست. اما نفس به تعبير قرآنى آن كه حتى بر خداوند اطلاق شده است، سير كمالى عقلى نفسانى، قلبى نورى و روحىِ ولايى و الاهى را دارد. در حقيقت، اطلاق انسان بر كسىكه فقط نفس حيوانى دارد، از باب تبادر است و علامت حقيقت نيست؛ چراكه ريشهى اين تبادر، كثرت استعمال انسان براى تمامى افراد بشرى و نيز وجود مانع است و آن اينكه كسانى كه داراى توان عقلى باشند، اندكند و عرف، انسان عقلى را نمىيابد تا انسان را فقط براى او استعمال كند؛ وگرنه انسان در كاربرد حقيقى خود، تنها به كسانى اطلاق مىشود كه دستكم داراى نفس عقلى و آگاهى مفهومى و انتزاعى باشند. قرآنكريم به اين مانع اشاره دارد؛ چنانكه بارها فرموده است :
( بَلْ أَكثَرُهُمْ لاَ يعْقِلُونَ ). عنكبوت / 63 .
بعد از عقل مفهومى، مقام قلب نورى و حِكَمى قرار دارد كه براى اهل معناست و سپس مقام روح است كه ويژهى اولياى الهىست.
[1] ـ انعام / 9 .
[2] ـ انبيا / 23 .
[3] ـ مجلسى، محمدباقر، بحارالانوار، ج 35، پيشين، ص 28 .
[4] ـ كلينى، محمدبن يعقوب، الكافى، ج 1، پيشين، ص 441.