مفهوم، معنا و مصداق
مفهوم، معنا و مصداق
واحد تفكر در منطق قديم، مفهوم است. انديشههاى مفهوم و معنا، سازهاى از فهم است و بعد از درك حسى قرار دارد اما هنوز به مرتبهى علم نرسيده و وصول مفهومى و ذهنى به واقعيت است.
نظام مفاهيم و قضاياى برآمده از آنها و معناى مراد، مرتبهاى متمايز از ادراك حسى و استقراى تجربىست. درك حسى با ساحت واقعيت، ارتباط مستقيم و در صحنه دارد. برخلاف مفهوم ذهنى كه موازى با واقعيت و فقط در ذهن است.
مفهوم در نگاهى دقيق، چارچوب خلقشده از واقعيت در ذهن و آگاهى ذهن با لحاظِ ذهنىبودن است. مانند انسان ذهنى.
معنا همان چيزىست كه مفهوم به موازى آن پيدايى يافته است، مانند معناى خردمند جمعى براى انسان كه ذهن با لحاظ اين معنا، مفهومِ انسان ذهنى را انشا كرده است.
معنا رابط و وابستهسازِ مفهوم با مصداق به تناسب آگاهى ذهنى و حلقهاى مهم براى تحقق اين نوع آگاهىست. مفهوم، توصيفگر معناست.
مصداق، حقيقتى عينىست كه معنا بر آن صادق و به آن ربط داده مىشود و چون برخوردار از حكم و تصديق است، مصداق ناميده مىشود، مانند اطلاق انسان بر شخص خارجى كه به واقع انسان و نيز به واقع عالِم است.
نخستين معناى اجمالى و در حد آشنايى كه از لفظ به ذهن تبادر مىكند، «معنون» و خود لفظ به لحاظ نسبتى كه با آن دارد، «عنوان» است. اين عنوان آشنايىده با معنا اگر با واقعيت آن معنا از طريق معتبرى مانند حس و تجربهى علمى يا دليل برهانى ارتباط درست داشته باشد، واقعيت گفته مىشود و معنون آن به همان اعتبارى كه گفته شد، مصداق خوانده مىشود. واقعيت اگر داراى صدق باشد، حقيقت است كه با دل و انس قلبى مىتوان به آن راه يافت.
پيوند لفظ و معنا به اعتبار جهت حكايتگرى آن، «دلالت» است. دلالت برخوردار از واسطهاى ذهنىست كه يا مفهومى معقول يا تصويرى محسوس، متخيَّل يا موهوم است كه ذهن آن را خلق مىكند و لحاظ خلق آن نيز ارتباطىست كه با واقعيت يا حقيقت دارد. واژهها براى چنين معنايى وضع مىشوند كه مىتواند معنون يا واقعيت يا حقيقت آن را نشان دهد. وضع لفظ به لحاظ ارتباط با معنا و اقع بايد حكيمانه باشد و بر اساس منطق فهم معنا و معناشناسى عبوردهنده از ظاهر مصاديق و معانى و وصولبخش به ماده و روح معنا يعنى معناى عام و جامع معنايى بهطور روشمند و با برخوردارى از تناسب باشد. «روح معنا» و معناى جامعِ تمامى مصاديقِ يك مفهوم، بر يك فعل و انفعال و ظهور و بروز دلالت دارد كه با الغاى خصوصيت از مصاديق مرتبط با آن، انتزاع مىشود.
فرد، معنا به قيد تشخّص و تعين و نماست، مانند منِ پيدا در خارج.
در شناخت يك پديده آنچه اهميت دارد تشخيص وضعيت مطلوب و طبيعىِ آن پديده از وضعيت قهرى و نامطلوب و گذر از اين به آن با نسبتدادن اثر و حكم خاص پديده به خودش مىباشد؛ امرى كه بدون ارتباط هر مفهوم با واقعيت و مدلول معنايى خود و تعريف روشن و دقيق آن و نيز بدون قضيههاى پايه و بديهى ممكن نمىشود. قضاياى پايه قضيههاى وجدانى و اولىست كه صدق و تطابق هر قضيهى نظرى را با واقع و نفسالامر هر چيزى كه خود آن چيز است، به دست مىدهد. در تحليل مفاهيم، مهم اين است كه دانست آن مفهوم چه مرتبهاى از واقع دارد و تا چه مقدار واقعنما و داراى ارزش صدق است و آيا به تصديق يا فهم صدق قضيه و بداهتى تصديقى مىرسد كه از راه فكر و نظر حاصل نشده باشد يا خير.
انشا و تعريف مفهوم چنانچه در فرايندى استقرايى و تجربى و بهطور عملى و با روش انس با سازمان مفهومى و ساختار درونى يك مورد و اعضاى ذاتى و سازههاى آن يا كشف تمايزات ميان موارد از طريق توجه به مفاهيم مرتبط و همنشينهاى مناسب و مثبت آن مفهوم و طرد مثالهاى نامربوط و منفى ( غيرمثال ) انجام گيرد، از مسيرهاى درك و كشف مسايل در ساحت مفهوم آنهم به قامت مفهوم ذهنى و محدوديتهاى آن مىباشد و در همين اندازه به ارائهى راهحل مىانجامد.
تعريف و شناساندن مفهومى داراى دو مرتبهى تشخص و شناخت خود پديدار و پديده به صورت يكتا و تميّز يعنى بهدستدادن تفاوتهاى آن پديدار يا پديده با همگنان خود مىباشد كه به خودى خود به يكتايى منجر نمىشود و صرف مقايسه براى آگاهى از ظرافتهاى آن است.
مفاهيم، تبيينكنندهى انواع تجربههاى استقرايى بهطور جزئى مىباشند و ميان مفهوم و تجربه و عمل، تقارن مىسازند. در اين صورت، نظام مفهومى بر تجربهى واقعيتها بنياد دارد و بر اساس آنها تنظيم مىشود، وگرنه ذهنگرايى محض و بريده از واقعيت است كه چون بريده از واقعيت است مىتواند به مناط صدق و كذب و مطابقنبودن با نفسالامر، كاذب، آگاهىواره و پندار دانش باشد كه ديگر حتى از سنخ آگاهى ضعيف و سطحى نيز نمىباشد، بلكه جهل، كذب يا فريب است.
اطلاع مفهومى از مراتب آگاهى و از تعينهاى آن است و كار ذهن مادى و مشوب و آلوده با وصف ذهنىبودن است و از اين حيث نبايد آن را با حكمت نورى و قلبى كه نور و روشنايى محض است و مصداق و تأويل را در اختيار دارد، اشتباه گرفت. مفهوم، مَعبر و گذرى براى وصول به معناست. توجه به مفاهيم صرف و توقف بر آن، پِندارزا، فريبدهنده و مغالطهگر مىشود. علم بايد معنايى و برتر از آن، مصداقى، حِكَمى و تأويلى ارائه شود. معناشناسى به ساحت معرفت و يافت مصداق تسليم مىشود و ارزش صدق واقعنمايى به انديشه و فكر مىدهد و به توليد علم و دانش خلّاق مىانجامد.
مراتب علم حسى و مفهومى تعينهاى متفاوت يك علم است و با هم وحدت واقعيت دارد و چنين نيست كه چندين دستگاه شناختى متمايز با واقعيتهاى مختلف در انسان باشد. جمعيت اين آگاهى، استدلال و تفكر بالاتر و توسعهى توان ذهنى و عقلانى را رقم مىزند. علمِ روشن و روشنىبخش، توليد خلّاق ذهن صافىست؛ اگرچه علم در هر موطنى كه باشد حتى در ماده و ناسوت، از سنخ نور و روشنى و صفاست.
با عينيت وجود و ظهور با علم، توسعهى ظهور و پيدايى به توسعهى علمىست. توسعهى علمى به مطابقت آگاهى با واقع و نفسالامر نيازمند است. بحث نفسالامر هم براى حضورهاى مشوب و آلوده مطرح است و هم حضور صافى معلوم نزد ذهن مجرّد؛ زيرا در علم مجرد و شهود مستقيم معلوم، احتمال خطا راه دارد و احتمال خطا در جايى از علم برداشته نمىشود. علم و آگاهى مطلق كه به عصمت مطلق منجر شود، در ناسوت و ساحت بشرى و انسان تنمند زمينهاى ندارد. از ابرمعرفت و ابرتوجيه و نفسالامر بعد از اين خواهيم گفت.