بداهت وجود و تفكر فلسفى
ادراكات حسى بعضى از مفاهيم را مىسازند، اما در نظام قضايا و تصديقات، نخستين قضاياى بديهى، عقلى و ذهنىست و ذهن در فهم آنها بر خود بنياد دارد و در درك مطابقت آنها با واقعيت و تصديق آنها نيازمند ادراك حسى نيست و بداهتشان با صدقشان برابر است.
هر گزارهى بديهى برخوردار از دو جزم و يقين است: جزم به ثبوت محمول براى موضوع و جزم به اينكه محال است چنين نباشد.
گزارههاى مفهومى و عقلى چنانچه بهگونهى نظرى به توصيف اشيا بپردازد تا بتوان به بهترين و مناسبترين كاربست شىء رسيد، بايد برهانى باشد و به قضيهاى بديهى، بسيط و خودمعيار برسد كه ملاك بداهت و روشنى آنها تصديقپذيرى الزامى و بىدرنگ توسط عقل، بدون نياز به تصديقات و استدلالهاى خارجىست.
بداهت وجود و تفكر فلسفى
عقل حسابگر و استدلالى با دانش منطق به عنوان روش انديشه و فلسفه كه محتواى انديشه است، بارور مىشود.
واژهى عربى فلسفه از واژهى يونانى فيلوسوفيا به معناى دوستدارى دانش گرفته شده است. فيلو به معناى دوستدارىِ بىپايان و سوفيا به معناى دانش است. بعد از اين، از درهمتنيدگى علم و عشق خواهيم گفت و اينكه دانش و آگاهى بدون ربط و بدون محبت و انس و همدلى حاصل نمىشود و بايد با پديدهاى حتى اگر آن پديده
آگاهى باشد، انس گرفت تا به پيچيدگىهايش راه يافت. بعد از اين از تأثير كاهشى و كاراى احساسات منفى و عواطفِ در تقابل با ارتباط سالم، بر آگاهى خواهيم گفت.
مفهوم بديهى مفهومى بسيط است و تركيبى ندارد و فهم روشن آن بر چيزى متوقف و وابسته نيست.
مفهومِ بسيطِ اعمبودن وجود، دليل براى بديهىبودن مفهوم وجود مىباشد؛ يعنى فهم مفهوم وجود نيازى به مفهوم ديگرى ندارد. مفهوم عام و بسيط وجود، ماهيت و اجزاى عقلى و جنس و فصل و بهطور كلى هيچ تركيبى ندارد و تعريف و رسم براى آن امكانپذير نمىباشد.
مفهوم فلسفى هستى ( وجود )، عامترين مفاهيم است. عقل مفهومى در ميان مفاهيم ذهنى، مفهومى عامتر از هستى و وجود سراغ ندارد. التفاتى اجمالىْ، اعمبودن مفهوم هستى را تصديق مىكند. هيچ مفهومى بدون مفهوم هستى پيدايى ندارد. اعمبودن و در نتيجه بداهت وجود، نخستين قضيهى بديهى و يقينىست كه مبناى تمامى ادراكات و پايهى تمامى گزارهها و آگاهىهاست كه بدون آن هيچگونه ادراكى حاصل نمىشود. مفاهيم فلسفى به وجود و احكام آن ربط داده مىشوند.
وجود در معناى اسممصدرى، هستى و در معناى مصدرى، بودن و موجوديت و هستيدن است. موجود، انشاى ذهن است و آنچه در عين است، وجود است. وجودِ هستى به خود هستى و وجود است نه به چيز ديگرى و نه به هستار و موجود كه انشاى ذهن است. از اعمبودن هستى، اصل هوهويت به دست مىآيد كه مىگويد وجود و هستى، وجود و هستىست، و هر چيزى خودش، خودش است.
وجود، مفهومى فلسفىست. مفاهيم فلسفى از انحاى وجود پديدهها و مراتب ظهور مىگويند نه از حدود ماهوى آنها و در ازاى آنها مفاهيم و تصورات جزئى وجود ندارد و مصداق وجود و احوال آن با علم حضورى وجدان مىشود. مصداق و حقيقت وجود كه بديهىست، منشأ حضور هر آگاهىست.
حقيقت وجود، عينيت (obgective ) و مابازاى مستقل و داراى ذات دارد و معلومى تمامذهنى (subgective ) نيست و فرعى به نام ماهيت در برابر خود ندارد و اصل و عين و تمامى حقيقت است و هر پيدايى از وجود و به وجود محقق شده است.
ماهيت، عينيت و مابازاى خارجى و شيئيت ندارد و باطل و كذب و كژراههاى از فلسفهى كهن است.
مفهوم و معقول چيستى كه امرى ذهنى و آفريدهى ذهن و در برابر واقعيت عينىست، در يك گزارهى وجودى، هويتى در خارج ندارد، زيرا به حسب ذات خود نه هستىست و نه نيستى، و ثبوت خارجى شأن و فعل حقيقتىست كه در نهايت كمال و فوق كمال و نهايت اطلاق و بساطت است و عدم نمىپذيرد. نه وجود در جايى عدم مىپذيرد و نه ظهور و پيدايى وجود و تجلّى آن معدوم مىشود، بلكه مدام نو و بهآن مىشود و حياتى بهتر روى حيات مىيابد بدون آنكه عدم و بطلانى در آن تخلّل كند.
نيستى و عدم، بطلان محض است و شيئيت و تحصل و تغايرى ندارد و انفصال و اتصال و تركيب و تشكيك و شدت و ضعف و مرتبه نمىپذيرد تا سازندهى كثرت وجودى باشد، همانطور كه وجود چنين احكامى ندارد و با وحدت عينيت دارد. تركيب با عدم، عدم تركيب است.