معراج
معراج
معراج، فرايندى تحليلى، ريزشى و درهمتنيده از ابزار، راهها و منابع آگاهىِ انسان الاهىست كه در مراتب عالى كمال صعودى و ارتقايى و در مرحلهى قلب، براى برشدن از دنيا به فراناسوت، پيدايى مىيابد تا حب و عشق حقتعالا به خلق و حب و عشق خلق به حقتعالا و جمال و زيبايى مطلق يا تعينهاى برتر آن، رؤيت يا حضور گردد و با وصول انسان الاهى به مقام حب و طهارت و عشق پاك و لقاى مطهّر و رجوع به اطلاق، براى او آلودگى، حجاب، بيگانه و نامحرمى نباشد.
اوج معراج، برشدن از پديدارها و رسيدن به هستى مطلق و يافتن توحيد حقيقى و استقرار در مقام وحدت و جمع بين تنزيه و تشبيه و نيز بدايت و خاتميت است.
تناسب ختم معراج با بدايت تحويلى
محدودهى معراج صعودىِ انسانِ برخوردار از عروج معنوى با نقطهى بدايت و پيدايى او مرتبط است و نهايت صعودش كه امتياز و نمرهى آگاهى كيفى اوست، تابع بدايتش در سير نزولى مىباشد كه تحويل درجه به بسط، ابداع و شكوفايىست كه در هر تحويلى به تركيبى تبديل مىشود.
هر پديدهاى داراى نقطهى پيدايى و شروع و نقطهى پايانى و ختم و نهايت است و نهايت هر كسى با بدايت او هماهنگ و مطابق است. پديدار هرچه در سير تحويلى نزولى از ميدان و ساحتِ بالاترى به پايينترين نقطهى شرافت و نزول، تحويل يابد، برخوردار از تماميت است و بالاترين ارتقا و جمعيت را به تناسب مىيابد. بنابراين عروج پديدههاى برخوردار از معراج كه تا ناسوت تنزل كردهاند با نقطهى شروع تعين آنها تناسب دارد و با همان اسم معيّن، قيامت و منزلگاهِ مخصوص دارند كه با آن بدايت و پيدايى داشتهاند. هر اسم مُظهِرى كه با تجلّى ظاهر مىشود، مَظهر عينى و خارجى خود را در تعيّنى ويژه و در مكانتى خاص دارد. يكى پيدايى خود را در احديت جمعالجمعى مىيابد و يكى در صف نعال عالم نزول و در خود ناسوت، يكى در واحديت، و يكى در مثال نزولى و در مجاورت ناسوت، يكى پديدهاى ملكوتى و يكى از حضرت ارواح است.
انسان الاهى در مرتبهى محبوبى نورى ذاتى هم در اوج نزول و وحى مستقيم و هم در ختم عروج و معراج خويش، هستى و تمامى حضرات و عوالم و پديدههاى آنها و حقتعالا و اسما و صفات مُظهرى و مظاهر اسما و صفات را با هم بهطور مستمر و ثابت هم رؤيت دارد و هم حضور، و برخوردار از معراج زنده و برقرار است و در اين معراج، كمالِ ربط و سرمستى عشق و صفا را با پديدههاى هريك از حضرات و عوالم و با حقتعالا تجربه مىكند.
اين رؤيت و حضور مداوم و ضرورى كه مبتنى بر كمالات حقيقىست و تحقق به كمالات را لازم دارد، جهل و تمامى عوارض تابع و پىآمدها و احساسات منفى آن را ـ مانند پريشانى، اضطراب، غم و آلودگى ـ از نهاد انسان الاهى دور مىدارد و نمىگذارد در جايى به چه كنم و سرگردانى و ناآگاهى مبتلا شود.
معنوى و قلبىبودن معراج
معراج در عوالم فراناسوت تا بىكرانهى نهايت و ختميت آن، كه عوالم ربوبى و لاهوت است، عارى از هرگونه مادهاىست و كسى كه ادعاى جسمانىبودن چنين معراجى را داشته باشد، هم ناآگاه است و هم نهايت نقص و كاستى را بر حقتعالا وارد كرده است.
تن عنصرى و مادى هرچند جسد متروّح و در نهايت لطافت و پيروى از روح انسان الاهى باشد، چون مسانخت با عوالم فراماده ندارد، نمىتواند با حفظ همين طبيعت مادى به ملكوت بر شود جز اينكه در امتداد خود با بدن مسانخ با هر ساحتى به آن حضرت ورود يابد. ولى سير از مسجدالحرام تا مسجدالاقصى كه از طبيعت مادى فراتر نمىرود مىتواند جسمانى باشد. انسان الاهى از چنان قدرت تمكين و همّتى برخوردار است كه مىتواند تن خود را در بُعدى ديگر به حركت ـ آن هم با سرعتى بيش از سرعت نور ـ به گردش درآورد و البته به بدن خود عايق و نگهدارندهاى مىدهد تا چنين حركتى آن را متلاشى نسازد و آن را نيز با همت خود ايجاد مىكند. او مىتواند براى خود تنهايى به هر شكل و هيأتى خلق كند.
معراج، نيازمند قرب و انس با هستى و پديدههاى آن و همراهساختن آنها با خود است. نهايت معراج، محك و ميزان برد و پهناى باند معرفتِ برشده است.
معراج، برشدن و مشاهدهى حضورىِ تابش نيكويىهاى حقيقت هستى به حقيقت نفسالامرىست، حقيقتى كه به هيچگونهاى قابل اشاره نيست. انسان الاهى در اين مقام به علم وجوبى حقتعالا و فناى ذاتى، بلكه وصول به مقام ذات متصل مىشود. در اين عروجها پروردگار به پروردگار شناخته و از او به سوى او با پاى او و به خواست او رفته مىشود. كتاب مصباح المتهجد اثر شيخ طوسى از ابوحمزهى ثمالى (ثابت بن دينار وفات 150 ق) به نقل از امامسجاد علیه السلام در دعاى معروفش آورده است :
« بِکَ عَرَفْتُکَ، وَ أَنْتَ دَلَلْتَنِي عَلَيکَ، وَ دَعَوْتَنِي إِلَيکَ، وَ لَوْ لاَ أَنْتَ لَمْ أَدْرِ مَا أَنْتَ »[1] .
تو را به تو شناختم، و تو مرا بر خودت راهنمايى فرمودى، و به سوى خود خواندىام، و اگر راهنمايىِ تو نبود، نمىدانستم تو كه هستى.
در همين دعاست :
« هَارِبٌ مِنْکَ إِلَيکَ ».
گريزانم از تو بهسوى تو!
در اين ساحت، پناهى جز حقتعالا نيست :
( قُلْ إِنِّي لَنْ يُجِيرَنِي مِنَ اللَّهِ أَحَدٌ وَلَنْ أَجِدَ مِنْ دُونِهِ مُلْتَحَدآ ). جن / 22.
بگو هرگز كسى مرا در برابر خدا پناه نمىدهد و هرگز پناهگاهى غير از او نمىيابم.
انواع معراج قلبى
معراج قلبى به دو گونهى رؤيت بدون حضور و رؤيت به همراه حضور در صحنه و ارتقا و تدلّى محقق مىشود. معراج رؤيتى فاقد حضور مستقيم در عوالم يا احضار آنها در عالَمىست و صرف رؤيت ديگر عوالم و پديدههاى آنهاست. رؤيت ملكوت توسط حضرت ابراهيم علیه السلام در ناسوت از اين نمونه است :
( وَكَذَلِکَ نُرِي إِبْرَاهِيمَ مَلَكُوتَ السَّمَاوَاتِ وَالاَْرْضِ وَلِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ ).
و اينگونه ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم نمايانديم تا از جمله يقينكنندگان باشد. انعام / 75 .
قرآنكريم از معراج حضورى كه عروج و برشدن است، چنين فرموده است :
( سُبْحَانَ الَّذِي أَسْرَى بِعَبْدِهِ لَيْلا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الاَْقْصَى الَّذِي بَارَكْنَا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آيَاتِنَا إِنَّه هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ ). اسراء / 1 .
منزه است آن ( خدايى ) كه بندهاش را شبانگاهى سير داد از مسجدالحرام بهسوى مسجدالاقصى كه پيرامون آن را بركت دادهايم تا از نشانههاى خود به او بنمايانيم كه او همان شنواى بيناست.
محدودترين عروج قلبى و برشدن از تن و گذر از سير ارضى متفاوت است با دروج كه مخصوص سالكان يا مرتاضان گرفتار نفس يا افراد ضعيف و بيمار كه بر خيال است و از ورود به مثالِ ناسوت با بدن مثالى و با انسلاخ از تن ناسوتى فراتر نمىرود.
بدن با تن و كالبد جسمانى تفاوت دارد و در راستا و افقى بلندتر و لطيفتر از تن و واجد خصوصيات جنسيت همانند كالبد جسمانىست. بدنى كه تركيب حقيقىاش با قلب و روح، تشخص انسان را مىسازد و نمىشود از آن در جايى از حضرات خَلقى منسلخ شد، بهعكس كالبد جسمانى و تن ناسوتى كه با پيدايى قلب و ارتقاى آن، در همين دنيا و با حيات ناسوتى قابل انسلاخ ارادىست و در صورت كمال انسانى، مىشود بهجاى آن تن، با بدنهاى ساختهشده توسط نفس، قلب يا روح، به شكل و هيأت متناسب درآمد.
موضوع معراج همانند موضوع وحى، حيات قلبىست كه غير از حيات نفسانى يا مادىست. براى همين با تحقيق بر عصبشناسىِ معطوف به ماده كه حيات جسمانى را مورد مطالعه قرار مىدهد، نمىتوان به حيات قلبى راه يافت كه حيات فراتنى قلب و مراتب بالاتر از آن، چنان استقلالى دارد كه مىتواند خود را از حيات كالبد جسمانى بهطور كلى منسلخ كند.
پيچش زمين از مسجدالحرام به مسجدالاقصى ( اسراء ) و عروج از مقام قلب با جذبهى معنوى در فراسوى ماده و گذر از حضرات ملكوت و ارواح و سير تا مقام احديت با مسانخت و عشق، از وجوه معراج حضرت ختمىمرتبت صلی الله علیه و آله و سلم مىباشد.
معراج همانند وحى از دو طريق سببسوزى و با جذب مستقيم خداوند از بالا و در صعود و از طريق سببسازى و سير مبتنى بر تلاش روشمند و استادمحور از ناسوت ممكن است. طريق سببسازىِ معراج همگام با طبيعت حضرات عوالم و پديدههاست و براى سالكان مُحِبّ قابل دسترسى و وصول با ابزار مسانخ و با تلاش مداوم و مستمرّ و با رياضت و سختى و بهگونهى تدريج مىباشد.
مقاطع و سكوهاى معراج
معراج داراى مقاطع، سرفصلها و سكوهاى پرتاب و برشدن است كه به حسب مراتب و مقامات باطنىست. عروج از يك مرتبه و صعود به مرتبهاى ديگر، يك مقطع عروجى و سكوى برشدن است. سِرّ، خفا و اخفاى خلقى و مراتب فنا و سير در اسما و صفات و در مقام ذات تعيّنشكن، از سكوهاى معراج است. اين سير هرچند جمعى و داراى آخرين امتياز ختمى و براى مثال برخوردار از نمرهى بيست از بيست نمره باشد، امرى كيفى و فضليتساز است و ميان تمام كسانى كه بيست گرفتهاند تفاوت در رتبه است و بالاترين آنها آگاهىهايى كيفى دارد كه ديگران از آن بىخبرند. تمامى مراتب برشدن، ظهور عشق به تناسب مرتبه است.
هماهنگى تن و باطن
حواس باطن و ظاهر انسان الاهى در ختم معراج، وحدت و يگانگى و اعتدال كامل و كمال استوا مىيابد و همهى آثار و احكام ظاهر او با تمامى آثار و احكام باطن او هماهنگ است و قالب او مانند قلب و لبّ او و ظاهر او هماهنگ و موازى با باطن اوست. بر اين اساس تمامى حواس ظاهر و باطن انسان الاهى در ختم معراج با قلبش هماهنگ است و اين حواس ادراكى در وحى الاهى و واردات و ديگر آگاهىهاى وى دخالت نمىكند و جهت حقىاش تفاوتى با حقتعالا ندارد جز آنكه حقتعالا داراى ذات مستقل است و انسان الاهى جز پيدايى و ظهور و وجهِ ازاويى نمىباشد و استقلال و ذاتى خودبنياد ندارد.
انسان الاهى پناه و مدافع خلقِ حقتعالا و يار و مربّى و قوّت پديدارها به عشقِ حقتعالاست. هر پديدهاى با همنشينى و همزيستى و محبت و مودّت به انسان الاهى به تمام معنا مقتدر و محبوب حقتعالا مىشود. انسان الاهى پديدهها را به ساحت قدس ربوبى و مخزن نورالانوار به عشق سوق مىدهد و عظمت ربوبى و ركن توحيد را به دلها و ملكوت آنان به عشق ورود مىدهد. ركن توحيد، كنارزدن غيرمحبوب و استقامت در صراط مستقيم عشق حقتعالاست :
( وَأَنْ لَوِ اسْتَقَامُوا عَلَى الطَّرِيقَةِ لاََسْقَيْنَاهُمْ مَاءً غَدَقآ ). جن / 16.
و اگر در راه درست پايدارى ورزند، بهقطع آب گوارايى به ايشان نوشانيم.
انسان الاهى در مقام وساطت و وسطيت و ميداندارى، همهى آثار و احكام پديدهها و ملكوت هر چيزى و كلمه و امر آن است و به او شناخته مىشود كه خدايى جز الله نيست كه حقيقت هر چيزىست و معناى ( لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنْتَ )[2] به وى بروز دارد.
عبادت با توسل و مددطلبى از او تحقق مىيابد. آنچه باقىست وجه حقّى او و ارتباط و اتصال به آن است و هر چيزى بهواسطهى ساحت ربوبى او برخوردار از پيدايىست. بهخصوص كه وصف خداوند و شهود او همواره به وجه است و نه به كنه. هر ستايشى جز براى خداوند نيست و هر پرستش و عبادتى نيز جز براى او نمىشود؛ زيرا جز او وجود حقيقى نيست؛ وجودى معروف و واضح كه توصيفش ويژهى اوست و در سعه و حد پديدهاى راه ندارد و حدّ نمىخورد و تعيّن و تقيّدپذير نيست.
انسان الاهى گنجينهى دانشِ دارندهى هر علمىست كه آنكه اطاعتش كند راه بَرَد و نجيب و منتجَب و پوشيده و مستور و در غربت و غرق و غيبت گردد بدون آنكه سرگردان شود :
( يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تَتَّقُوا اللَّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقَانآ وَيُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئَاتِكُمْ وَيَغْفِرْ لَكُمْ وَاللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ ).
اى كسانى كه ايمان آوردهايد! اگر از خدا پروا داريد، براى شما ( نيروى ) تشخيص ( حق از باطل و تفصيل دانش ) قرار مىدهد و گناهانتان را از شما مىزدايد و شما را مىآمرزد و خدا داراى بخشش بزرگ است. انفال / 29.
انسان الاهى ساكت، ساكن و آرام، پىدرپى در اطاعت حضرت احديت است. اسم اعظم حقتعالا كه حقيقتى تكوينى و مُظهِرىست با اوست؛ اسمى كه بر هر چيزى بخورد همان را همان مىكند كه بايد باشد. اگر به شب بخورد، آن را تاريك و مايهى آرامش قرار مىدهد. بايد به جاى تكيه بر خود، به انسان الاهى پناه برد كه پناهش پناه حقتعالاست و هر كسى را به طبيعت خويش رهنمون است.
تفاوت معراج قلبى با سلوكى
صعود ماده و ناسوت كه ارتقاى به قبض و جمعكردن و فنا و ريزش است به دركهى افولى و تنزّلى و دروج متوسّط و نهايت عروج كمّل و معراج مقرّبان تقسيم مىشود. معراج تنها به برشدن انسانهاى مقرّب و بهخصوص كمّل گفته مىشود و خاستگاه آن قلب است. به برشدنهاى نازلتر كه بر خيال متصل يا منفصل مبتنىست، اطلاق عروج نمىشود، بلكه آن برشدنهاى كوتاه و محدود، دُروج است كه اتصال پيشامد و برشدن، سريع قطع مىشود. دروج به حركت طفل نوپا گفته مىشود كه اُفتان و خيزان بر آن غالب است.
معراج قلبى با دروج سلوكى تفاوت دارد. دروج سلوكى مبتنى بر كشف و رؤيت خيالى و سير و سلوك و در صورت تحويل به عروج، سفر در مثال متصل يا مثال منفصل نزولى ناسوتى يا مشاهدهى اعمال و احوال معلق در مثال ناسوتى با ابزار حواس باطنى موازى با آنها توسط خيال است. اين تعينات خيالى به فاعل مشاهدهگر قائمند و در صورتى از واقعيت برخوردارند كه در خيال منفصل نزولى يا صعودى ناسوتى پديدهى موازى داشته باشند، وگرنه انشاى ذهن بريده از واقعيت و درگير نوعى بيمارى و اختلال است.
با لحاظ طرح ظهور و بطون و فعلىبودن هر كمالى، روايت شب معراج، گزارشى براى ظهوربخشى و نمايانكردن صحنهاى از متن واقع و ثبت آنهاست. واقعهاى كه بنا بر قاعدهى تكرارناپذيرى تجلى و ظهور، شأنى منحصر است و به اين اعتبار، معراج و فضيلت هريك از پيامبران و اولياى الاهى همواره داراى حيات و مانند هر پديدهى ديگرى براى انسان الاهى در ساحت خود و با همزيستى، مطالعهپذير مىباشد.
اين معنا با حركت وجودى و وصفناپذير قيوميت ذات ازلى و ابدى الاهى قابل دقت است كه هر مفهومى را منزّه و مطلق و نامتناهى مىسازد و از آن امرى مطلق و حقيقى و ظهورى از آثار و احكام ذاتى الاهى در فراناسوت انشا مىكند كه درگير بُعدهاى شناختهشدهاى چون پهنا، درازا، ستبرا و زمان مادى نيست و صفات مخصوص هر ساحتى را مىسازد.
مطالعهپذيرى تمامى پديدهها فريبها و ادعاهاى دروغ و تحريفها و تشويشهايى را عيان مىسازد كه بعضى مدعيان قلمى و سادهباوران سرباخته به آنان را در توصيف پديدههاى ماورايى درگير كرده است؛ نوشتههايى كه با ساحتهاى داراى ترتيب و ترتّب و پديدههايى كه هريك مقام معلوم دارند، هماهنگى و مطابقت ندارد و مبانى هستىشناختى، معرفتشناختى، خداشناختى، جهانشناختى، انسانشناختى، معادشناختى و ارزششناختى آنها را به خلطهاى اساسى و افسانههاى خلقشده توسط ذهنهاى بريده از واقعيت گرفتار كرده است.
معراج كامل پيامبراكرم صلی الله علیه و آله و سلم
در تاريخ اسلام و متون روايى، معراج براى پيامبراكرم صلی الله علیه و آله و سلم ثابت و روايت شده است. البته آنچه در اين روايات است، اندكى از رخدادهاى معراج مىباشد كه به عنوان نمونه و مثال آمده است. اين روايات از حضرات عوالم و پديدهها و رخدادهاى آن و موقعيت و جايگاه هريك از پيامبران و اولياى الاهى : و حضرت ارواح و اُنس و مخالطت با ارواح عالى و از احوال برزخ و چهرههاى برزخىِ مردمان و مغيبات قيامت گفته است.
احاديث معراج كه رخدادهاى حضورى و تجربهشده را نقل مىكند به همان اندازه كه مهم و مورد اهتمام است ـ چراكه در معراج نمىشود بر غير نص و بر گفتههاى افراد عادى يا كشفهاى محبّى اعتماد كرد ـ خالى از جعل و دسّ و تحريف و نيز نقل به معنا و تغيير محتوا نيست. مهم اين است كه واسطههاى نقل و روايت، قدرت تحمّل و درك و حفظ رخدادها را داشته باشند و براى نمونه از كرسى كه ظاهر پيدايىست و عرش كه باطن پيدايىست، لوح، قلم، آسمانهاى هفتگانه و ساكنان و اهل آنها همانطور نقل كرده باشند كه آن را شنيده و بهدرستى فهم كرده باشند. بنابراين روايان سند اين روايات اگر افرادى عادى و معمولى باشند كه تخصص در متون معارف و تلبّس به ارتقا و فهم مسانخ با آن عوالم ندارند، روايت آنها كه نقل به معنا و محتوا و با انشاى الفاظ از ناحيهى واسطههاى متعدد است، با نقد و اشكال مواجه مىسازد و نمىشود به معناهاى موازى با پديدههاى غيبى حضرات ديگر و استنادهايى كه به پيامبراكرم صلی الله علیه و آله و سلم مىدهند، اطمينان كرد. بهخصوص كه معراج پيامبراكرم صلی الله علیه و آله و سلم منحصر و مخصوص ايشان است و تجربهاى تكرارپذير و قابل نقل متعدد و مطالعه براى ديگرى نمىباشد. اين معراجها كه خود نيز درگير تفاوت است با معراجهاى سلوكى و نيز با معراجهاى پيامبران متمايز بوده است و قابل مقايسه و تطبيق نيست و نمىشود احكام و احوال يكى را به ديگرى سرايت داد. اما آنچه مهم است اصل معراج رسولاكرم صلی الله علیه و آله و سلم است كه بر اساس روايات، بهطور متعدد رخ داده است و در اثبات اصل آن بحثى نيست و از عقايد ضرورى و سنگين اسلام و بهخصوص در شيعه از نمادهاى برجستهى ايمان است. همانطور كه معراج و برشدن، منحصر به آنحضرت نيست و براى انسان صاحب قلب و برخوردار از ارتقا و جذب و محبوبيت با تلاش يا به موهبت محقق مىشود.
حضرات عوالم، مُلك وسيع و دولت گستردهى خداوند است و پديدهها و رخدادهاى هر حضرتى نيز نامتناهى و در اختيار صاحبان قلب و كمالات عالىست و احاديث معراج، گزارش محدود و بسيار اندكى از آنهاست اگر بهدرستى و بدون دخل و تصرف و تغيير و تحريف به ما رسيده باشد.
كسى معراج كامل دارد كه واقعيتهاى ظاهرى و حضيض محسوسات و ظاهر شريعت را در كنار كرسى و عرش و هفت آسمان و اوج عروج و دل خدا بهطور درهمتنيده و از روى صفا و عشق و مناسبت و ربط داشته باشد و تعينى براى او نامحرم و بيگانه نباشد و به بهانهى لاهوت، خود را از ناسوت و همزيستى با ماده كنار نگذارد. حضور در هر حضرتى، مسانخت با همان عالم و پديدههاى آن را لازم دارد. تعدّد معراجها براى پيشامد حالات مختلف قلبىست.
سكوى پرتاب و برشدن به حضرات ديگر، محكمداشتن فرودگاه حضرت ناسوت و اهتمام به شريعت ختمىست. پيامبراكرم كه ختم معراج را داشته است، در ناسوت هم نماز دنيوى را با فراز ( إِيَّاکَ نَعْبُدُ وَإِيَّاکَ نَسْتَعِينُ )[3] داشته كه معراج مؤمن و ستون دين است و هم بدون سالوس و ريا و تظاهر به زهد منفى، بهگونهى علمى و آگاهانه با زنان بسيارى همزيستى داشته است. لطافت زنانِ صافى، مددكار در برشدن است، همانطور كه همزيستى با زنان خشن و بُله يا حيوانات و پرندگان يا شعرهاى جوششى و غزلهاى عاشقانه، حكم برج مراقبت و باندِ فرودگاه براى يافت خود در ناسوت و فرونشستن را دارد تا بشود با سنگينىِ نازكشى الاهى از غمزههاى غامضِ اين لنگرگاههاى خلقى، تمام ايمان و عشق و وحدت را از اوج لاهوت، زمينگيرِ حضرت ناسوت ساخت و تعادل و اِستوا را نگه داشت.
عشق ناسوت و عشق ملكوت و سلامت ناسوتى با سعادت حضرات معادى درهمتنيده است. انسان الاهى با ناسوتش و عشقى كه دارد به لاهوت مىرود و با لاهوتش و عشقى كه دارد به ناسوت مىآيد. او هم برخوردار از معانى و حقايق اسماى الاهى و عالم امر بدون هر واسطهاىست و هم عالم خلق به واسطهى او تدبير مىشود و فيض خداوند، در عين عطا از ساحت ربوبى به انسان الاهى، از او با عشق به ديگر مظاهر مىرسد. او در فناى اطلاقى، سلب هويت و ترك صفت و اسم و فعل كرده و مشيّت و ارادهاى جز ارادهى ضرورى خداوند ندارد.
در چنين فنا و ضرورتى و در اوج عشق و وحدت، انسان الاهى در جايى نامحرم و بيگانه نيست و امين بر سِرّ خداوند و مظاهر اوست. اگر قرآنكريم مىفرمايد :
( فَالاَْنَ بَاشِرُوهُنَّ وَابْتَغُوا مَا كَتَبَ اللَّهُ لَكُمْ ).
پس اكنون ( در شبهاى ماه رمضان مىتوانيد ) با زنان همخوابگى كنيد و آنچه را خدا براى شما مقرر داشته است، طلب كنيد. بقره / 187.
به اين معناست كه آگاهى و سلوك و معرفت را بايد از باب صفا و عشق و مباشرت و بشارت و خوشخبربودن و با انگيزش و هيجان و عاطفه دنبال كرد. ( وَابْتَغُوا مَا كَتَبَ اللَّهُ لَكُمْ ) را با ( فَالاَْنَ بَاشِرُوهُنَّ )؛ يعنى با عشق مىشود پى گرفت و با مستى و نشاط خواستار شد. از همراهى عشق و آگاهى در فصل نخست گفتيم.
انسان الاهى به تمام معنا بر هر چيزى و بر آنچه قلم الاهى نوشته است، آگاهى دارد اما التفاتش به عالَم امر و حضرت احديت و لقاى ذات خداوند بهطور پيوسته و دايمىست و در جايى و آنى تعطيلى نمىپذيرد. صاحب معراج ختمى در همزيستى و همنشينى با پديدارها، در نماز حقيقى و توجه همهجانبه به حضور قدسى حضرت حقتعالاست :
( رِجَالٌ لاَ تُلْهِيهِمْ تِجَارَةٌ وَلاَ بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ وَإِقَامِ الصَّلاَةِ وَإِيتَاءِ الزَّكَاةِ يَخَافُونَ يَوْمآ تَتَقَلَّبُ فِيهِ الْقُلُوبُ وَالاَْبْصَارُ ).
مردانى كه نه تجارت و نه داد و ستدى آنان را از ياد خدا و برپاداشتن نماز و دادن زكات به خود مشغول نمىدارد و مىهراسند از روزى كه دلها و ديدهها در آن زيرورو مىشود. نور / 37.
در ادامه به ذكر بعضى از روايات معراجى تبرّك مىجوييم كه از مشاهدات مربوط به اميرمؤمنان علیه السلام گفته است :
مشاهدهى يكم
سيد صَدرالدين عَلىبن احمدبن محمد مَعصوم حسينى دَشتَكى شيرازى، معروف به سيدعلىخان مدنى يا ابنمعصوم مدنى ( متولد 1052 قمرى ) از عالمان شيعى در قرن دوازدهم هجرى و از شارحان صحيفهى سجاديه، روايت زير را به سلسله سند خود كه 27 پدر و پسر بهطور پيوسته و مسلسل و بدون ارسال در سند آن قرار گرفته، به عنوان حديث نخست در رسالة في المسلسلة بالآباء ( نوشتهشده در 1109 قمرى ) آورده است.
اين سند چنين مىباشد: حدّثني والدي السيّد الأجَلّ أحمد نظام الدين، عن والده السيّد الجليل محمد معصوم، عن شيخه المحقّق المولى محمّد أمين الأسترابادي، عن شيخه طراز المحدّثين الميرزا محمد الأسترابادي، عن السيّد أبي محمد محسن، قال : حدّثني أبي عليّ شرف الآباء، عن أبيه منصور غياث الدين أستاذ البشر، عن أبيه محمد صدر الحقيقة، عن أبيه إبراهيم شرف الملّة، عن أبيه محمّد صدرالدين، عن أبيه إسحاق عزّالدين، عن أبيه عليّ ضياءالدين، عن أبيه عربشاه زينالدين، عن أبيه أبي الحسن أميران به نجيبالدين، عن أبيه أميري خطيرالدين، عن أبيه أبي عليّ الحسن جمالالدين، عن أبيه أبيجعفر الحسين العزيزي، عن أبيه أبي سعيد عليّ، عن أبيه أبي إبراهيم زيد الأعشم، عن أبيه أبي شجاع عليّ، عن أبيه أبي عبداللّه محمد، عن أبيه عليّ، عن أبيه أبي عبداللّه جعفر، عن أبيه أحمد السكّين، عن أبيه جعفر، عن أبيه السيّد محمّد المحروق، عن أبيه أبي جعفر محمّد، عن أبيه زيد الشهيد، عن أبيه عليّ زينالعابدين علیه السلام، عن أبيه الحسين سيّدالشهداء، عن أبيه أميرالمؤمنين عليّ بن أبي طالب :، قال: سمعت رسولالله صلّي اللّه عليه و آله يقول… ( الحديث ).
علامه مجلسى سند شيعى اين روايت را در بحارالانوار جلد 107 صفحهى 30 آورده است. سند يادشده بعدتر براى روايت زير مىآيد :
« لاَ تَسُبُّوا عَلِيّآ فَإِنَّهُ مَمْسُوسٌ فِي ذَاتِ اَللَّهِ تَعَالَى »[4] .
بنابراين روايت مورد بحث سندهاى چندى دارد كه طريقى شيعى آن به نقل از اميرمؤمنان علیه السلام به پيامبراكرم صلی الله علیه و آله و سلم مىرسد. ما در اينجا سند زير را آوردهايم كه به يكى از بزرگان اهلتسنن بازمىگردد. بعضى از سندهاى معتبر روايات منقبت در طول تاريخ و با حاكميت خلفا و امراى اهلتسنن و با منع حديث، آن هم براى يكقرن ( تا 100 يا 101 قمرى ) از دست رفته است. منع حديث به انگيزهى سياسى جلوگيرى از نشر فضايل اميرمؤمنان علیه السلام و ترويج مكتب اهلبيت بوده است.
روايت زير با سند يادشده در بيشتر كتابهاى معتبر شيعه و برخى از كتابهاى اهلتسنن آمده كه رعايت انصاف و علم و صدق را داشته و به خواستههاى فرهنگستيز حاكميتها، چندان وابستگى نداشتهاند و كسى به آن طعن و نقدى وارد نكرده است.
در روايت ، چگونگى فاصلهى تاريخى راوى و موّرخ مهمترين رخدادهاى كربلا، ابومخنف كه متوفى 157 قمرىست و سال تولد وى و ميزان عمر او مشخص نيست، با عبداللهبن عمر كه فوتش 73 قمرىست، از مجهولات تاريخىست و روايت به انقطاع مبتلاست. اگرچه حتى به تاريخ ذكرشده براى وفات ابومخنف نيز نمىتوان اعتماد كرد و ممكن است سال وفات ابومخنف پيشتر از آن بوده و وى به همين علت يا به احتمال داشتن عمرى طولانى يعنى در حدود صد سال، در دورهى نوجوانى خود ابنعمر را درك كرده باشد، ولى به هرحال بخشى از زندگى ابومخنف، در دورهى برداشتهشدن ممنوعيت نگارش حديث بوده است. عمدهى وقايع عاشورا از طريق وى رسيده است و ابومخنف از منابع مهم تاريخ عراق تا پايان خلافت امويان به شمار مىرود.
روايتى كه ابومخنف، لوطبن يحيى وقايعنگار و مقتلنويس معروف نينوا در سند آن قرار دارد، چنين است :
فَرَوَاهُ صَدْرُ الاَْئِمَّةِ مُوَفَّقُ بْنُ أَحْمَدَ الْمَكِّيُّ أَخْطَبُ خُوارِزْمَ عَنِ الْمُهَذَّبِ قَالَ أَخْبَرَنَا أَبُو الْقَاسِمِ نَصْرُ بْنُ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ زِيرَکَ الْمُقْرِئُ أَخْبَرَنَا وَالِدِي أَبُو بَكْرٍ مُحَمَّدٌ قَالَ أَخْبَرَنَا أَبُو عَلِيٍّ عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنُ مُحَمَّدِ بْنِ مُحَمَّدٍ النَّيْسَابُورِيُّ حَدَّثَنَا أَحْمَدُ بْنُ مُحَمَّدِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ النَّانَجِيُّ الْبَغْدَادِيُّ مِنْ حِفْظِةِ بِدِينَوَرَ حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ جَرِيرٍ الطَّبَرِيُّ حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ حُمَيْدٍ الرَّازِيُّ حَدَّثَنَا الْعَلاَءُ بْنُ الْحُسَيْنِ الْهَمَدَانِيُّ حَدَّثَنَا أَبُو مِخْنَفٍ لُوطُ بْنُ يَحْيَى الاَْزْدِيُّ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عُمَرَ قَالَ :
سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلم وَ سُئِلَ بِأَيِّ لُغَهٍ خَاطَبَکَ رَبُّکَ لَيْلَةَ الْمِعْرَاجِ؟ قَالَ: خَاطَبَنِي بِلُغَةِ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ علیه السلام فَأَلْهَمَنِي أَنْ قُلْتُ يَا رَبِّ خَاطَبْتَنِي أَنْتَ أَمْ عَلِيٌّ؟ فَقَالَ: يَا أَحْمَدُ! أَنَا شَيْءٌ لاَ كَالاَْشْيَاءِ لاَ أُقَاسُ بِالنَّاسِ وَ لاَ أُوصَفُ بِالشُّبُهَاتِ خَلَقْتُکَ مِنْ نُورِي وَ خَلَقْتُ عَلِيّآ مِنْ نُورِکَ فَاطَّلَعْتُ عَلَى سَرَائِرِ قَلْبِکَ فَلَمْ أَجِدْ فِي قَلْبِکَ أَحَبَّ إِلَيْکَ مِنْ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ فَخَاطَبْتُکَ بِلِسَانِهِ كَيْمَا يَطْمَئِنَّ قَلْبُکَ »[5] .
عبداللهبن عمر گويد: شنيدم از رسولخدا صلی الله علیه و آله و سلم پرسيدند در شب معراج، خداوند با چه گويش ( لحن ) و زبانى با تو سخن گفت؟ پيامبراكرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: به زبان علىبن ابىطالب علیه السلام . سپس به من الهام نمود تا بگويم: خداوندا! تو مرا مورد خطاب قرار دادى يا علىست كه با من سخن مىگويد؟ خطاب آمد: اى احمد! من چيزى مانند ساير اشيا نيستم و با مردمان مقايسه نشوم و با تشبيهات، وصف نمىگردم. تو را از نور خود پيدايى دادم و على را از نور تو، و به رازهاى قلبت آگاهم و در دل تو كسى را محبوبتر و دوستداشتنىتر از على نيافتم. اين بود كه با زبان او با تو سخن گفتم تا قلبت آرام گيرد.
در اين روايت، از همسخنى خداوند با پيامبراكرم صلی الله علیه و آله و سلم در ساحت عشق گفته شده است. اين همسخنى، معنايىِ صرف نبوده و برخوردار از زبان، بلكه لغت و لحن و گويش بوده كه توسط خداوند و با فاعليتِ به عشق انشا شده است. گفتهپرداز حقيقى خود حقتعالاست كه بدينگونه ظهور نموده است. محبت، عشق و وحدت ختم نبوت و ختم ولايت با خود حقتعالا، اوج ربط و مركز محورى و ثقلِ نور اين روايت و وحدت غيرتنمند و قلبى آنحضرات را مىرساند. اين وحدت، در آيهى مباهله تصريح شده است كه بعدتر خواهد آمد.
مشاهدهى دوم
روايت دوم را از كِفايَةُ الطّالب فى مَناقِب عَلىّ بْن اَبىطالب اثر ابوعبداللّه محمدبن يوسف گنجى مىآوريم. وى از عالمان و محدّثان بزرگ مذهب شافعى در قرن هفتم هجرى قمرىست كه در نقل احاديث و احتياط در درستى روايت دقت كافى داشته است. در اين كتاب به نقل از انس آمده است :
عَنْ أَنَسٍ قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلم مَرَرْتُ لَيْلَةَ أُسْرِيَ بِي إِلَى السَّمَاءِ فَإِذَا أَنَا بِمَلَکٍ جَالِسٌ عَلَى مِنْبَرٍ مِنْ نُورٍ وَ الْمَلاَئِكَةُ تُحْدِقُ بِهِ فَقُلْتُ: يَا جَبْرَئِيلُ! مَنْ هَذَا المَلَکُ؟ قَالَ: ادْنُ مِنْهُ وَ سَلِّمْ عَلَيْهِ. فَدَنَوْتُ مِنْهُ وَ سَلَّمْتُ عَلَيْهِ فَإِذَآ أَخِي وَ ابْنُ عَمِّي عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ علیه السلام فَقُلْتُ: يَا جَبْرَئِيلُ سَبَقَنِي عَلِيٌّ إِلَى السَّمَاءِ الرَّابِعَةِ؟! فَقَالَ لِي: يَا مُحَمَّدُ لاَ وَ لَكِنِ الْمَلاَئِكَةُ شَكَتْ حُبَّهَا لِعَلِيٍّ فَخَلَقَ اللَّهُ هَذَا الْمَلَکَ مِنْ نُورٍ عَلَى صُورَةِ عَلِيٍّ فَالْمَلاَئِكَةُ تَزُورُهُ فِي كُلِّ لَيْلَةِ جُمُعَةٍ وَ يَوْمِ جُمُعَةٍ سَبْعِينَ أَلْفَ مَرَّةٍ وَ يُسَبِّحُونَ اللَّهَ وَ يُقَدِّسُونَهُ وَ يَهْدُونَ ثَوَابُهُ لِمُحِبِّ عَلِيٍّ»[6] .
پيامبراكرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: شبى كه مرا به آسمان بردند، عبور مىكردم كه ناگهان فرشتهاى را يافتم كه بر منبرى از نور نشسته بود و فرشتگان گردش را گرفته بودند. گفتم: اى جبرئيل! اين فرشته كيست؟ گفت: به او نزديك شو و بر او سلام كن. پس به او نزديك شدم و بر او سلام كردم كه ناگاه برادر و پسرعمويم علىبن ابىطالب را يافتم. گفتم: اى جبرئيل! آيا على بر من پيشى گرفته و پيشتر از من به آسمان چهارم آمده است؟ جبرئيل به من گفت: نه اى محمد! ولى به دليل محبت و علاقهى بسيارى كه فرشتگان به على دارند، خداوند اين فرشته را از جنس نور به چهرهى على پيدايى داد كه فرشتگان هر شب و روز جمعه او را هفتادهزار بار زيارت مىكنند و خداوند را تسبيح و تقديس مىگويند و ثواب آن را نثار محبّ و دوستدار على مىكنند.
مشاهدهى سوم
روايت معراجى زير به سندهاى مختلف و با اختلاف در تعبير آمده است. از آن همه، روايت زير كه اتقان و جمعيت بيشترى دارد، انتخاب شده است.
وَ عَنْهُ، قَالَ: أَخْبَرَنَا جَمَاعَةٌ، عَنْ أَبِي الْمُفَضَّلِ، قَالَ: حَدَّثَنَا أَبُو الْقَاسِمِ جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ الْمُوسَوِيُّ فِي دَارِهِ بِمَكَّةَ سَنَةَ ثَمَانٍ وَ عِشْرِينَ وَ ثَلاَثِمِأَةٍ، قَالَ: حَدَّثَنِي مُؤَدِّبِي عَبْدُ اللَّهِ بْنُ أَحْمَدَ بْنِ نَهِيکٍ الْكُوفِيُّ، قَالَ: حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ زِيَادِ بْنِ أَبِي عُمَيْرٍ، قَالَ: حَدَّثَنَا عَلِيُّ بْنُ رِئَابٍ، عَنْ أَبِي بَصِيرٍ، عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ آبَائِهِ، عَنْ عَلِيٍّ قَالَ: قَالَ لِي رَسُولُ اللَّهِ: يَا عَلِيُّ، إِنَّهُ لَمَّا أُسْرِيَ بِي إِلَى السَّمَاءِ تَلَقَّتْنِي الْمَلاَئِكَةُ بِالْبِشَارَاتِ فِي كُلِّ سَمَاءٍ حَتَّى لَقِيَنِي جَبْرَئِيلُ فِي مَحْفِلٍ مِنَ الْمَلاَئِكَةِ، فَقَالَ: يَا مُحَمَّدُ، لَوِ اجْتَمَعَتْ أُمَّتُکَ عَلَى حُبِّ عَلِيٍّ، مَا خَلَقَ اللَّهُ النَّارَ.
ابوبصير از امام صادق علیه السلام به نقل از پدرانش روايت كرده است كه اميرمؤمنان علیه السلام فرمود : رسولخدا صلی الله علیه و آله و سلم به من فرمودند: شبى كه به آسمانها عروج داده شدم، در هر آسمانى فرشتگانى را ملاقات كردم كه مرا بشارت مىدادند و با خوشخبرىهايى استقبال كردند تا اينكه جبرئيل را در محفل و نشستى از ملائكه ملاقات كردم و او گفت: اى محمد! اگر همهى مردمان بر محبت على اجتماع مىكردند و وحدت مىيافتند، خداوند آتش دوزخ را نمىآفريد.
يَا عَلِيُّ، إِنَّ اللَّهَ أَشْهَدَکَ مَعِي فِي سَبْعَةِ مَوَاطِنَ حَتَّى أَنِسْتُ بِکَ :
أَمَّا أَوَّلُ ذَلِکَ: فَلَيْلَةَ أُسْرِيَ بِي إِلَى السَّمَاءِ، قَالَ لِي جَبْرَئِيلُ: أَيْنَ أَخُوکَ يَا مُحَمَّدُ؟ فَقُلْتُ: يَا جَبْرَئِيلُ، خَلَّفْتُهُ وَرَائِي. فَقَالَ: ادْعُ اللَّهَ فَلْيَأْتِکَ بِهِ، فَدَعَوْتُ اللَّهَ فَإِذَآ مِثَالُکَ مَعِي، وَ إِذَا الْمَلاَئِكَةُ وُقُوفٌ صُفُوفآ، فَقُلْتُ: يَا جَبْرَئِيلُ، مَنْ هَؤُلاَءِ قَالَ: هَؤُلاَءِ الَّذِينَ يُبَاهِي اللَّهُ بِهِمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ، فَدَنَوْتُ فَنَطَقْتُ بِمَا كَانَ وَ بِمَا يَكُونُ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ.
وَ الثَّانِي: حِينَ أُسْرِيَ بِي إِلَى ذِي الْعَرْشِ فَقَالَ لِي جَبْرَئِيلُ: أَيْنَ أَخُوکَ يَا مُحَمَّدُ؟ فَقُلْتُ : خَلَّفْتُهُ وَرَائِي. قَالَ: ادْعُ اللَّهَ فَلْيَأْتِکَ بِهِ، فَدَعَوْتُ اللَّهَ فَإِذَآ مِثَالُکَ مَعِي، وَ كُشِطَ لِي عَنْ سَبْعِ سَمَاوَاتٍ حَتَّى رَأَيْتُ سُكَّانَهَا وَ عُمَّارَهَا وَ مَوْضِعَ كُلِّ مَلَکٍ مِنْهَا.
وَ الثَّالِثُ: حَيْثُ بُعِثْتَ لِلْجِنِّ فَقَالَ لِي جَبْرَئِيلُ أَيْنَ أَخُوکَ؟ فَقُلْتُ: خَلَّفْتُهُ وَرَائِي. فَقَالَ: ادْعُ اللَّهَ فَلْيَأْتِکَ بِهِ، فَدَعَوْتُ اللَّهَ فَإِذآ أَنْتَ مَعِي، فَمَا قُلْتُ لَهُمْ شَيْئآ وَ لاَ رَدُّوا عَلَيَّ شَيْئآ إِلاَّ سَمِعْتَهُ وَ وَعَيْتَهُ.
وَ الرَّابِعُ: خُصِّصْنَا بِلَيْلَةِ الْقَدْرِ وَ أَنْتَ مَعِي فِيهَا، وَ لَيْسَتْ لاَِحَدٍ غَيْرِنَا.
وَ الْخَامِسُ: نَاجَيْتُ اللَّهَ وَ مِثَالُکَ مَعِي، فَسَأَلْتُ فِيکَ خِصَالا أَجَابَنِي إِلَيْهَا إِلاَّ النُّبُوَّةَ، فَإِنَّهُ قَالَ: خَصَّصْتُهَا بِکَ، وَ خَتَمْتُهَا بِکَ.
وَ السَّادِسُ: لَمَّا طُفْتُ بِالْبَيْتِ الْمَعْمُورِ، كَانَ مِثَالُکَ مَعِي.
وَ السَّابِعُ: هَلاَکُ الاَْحْزَابِ عَلَى يَدِي، وَ أَنْتَ مَعِي.
اى على! خداوند در هفت مورد تو را در كنار من حاضر و شاهد و گواه گردانيده است: امّا نخستين آن، همان شبىست كه به آسمان برده شدم. جبرئيل به من گفت: برادرت كجاست؟ گفتم: او را بهجاى خودم گذاشتهام. گفت: از خدا بخواه تا او را به نزد تو بياورد. از خدا خواستم و ناگهان ديدم كه كسى مثل تو همراه من است، و فرشتگان در صف ايستاده بودند. گفتم: اى جبرئيل! اينها چه كسانى هستند؟ گفت: آنها كسانى هستند كه در روز قيامت، خداوند آنها را به همراهى تو مفتخر مىگرداند. آنگاه به آنها نزديك شدم و دربارهى چيزهايى كه تاكنون پديد آمده و تا قيامت پيدايى خواهد يافت، صحبت كرديم.
دوّم، هنگامى بود كه براى بار دوّم به آسمان برده شدم. جبرئيل به من گفت: برادرت كجاست؟ گفتم: او را بهجاى خودم گذاشتهام. گفت: از خدا بخواه او را به نزد تو بياورد. آنگاه از خدا خواستم. ناگهان ديدم كه شخصى همچون تو همراه من است. سپس پرده از هفت آسمان برايم برداشته شد و من همهى ساكنان آن را ديدم و جاى هر فرشتهاى را در آنجا ملاحظه كردم.
سوّمينبار، موقعى بود كه به پيامبرى جنّيان مبعوث شدم. آنگاه جبرئيل به من گفت : برادرت كجاست؟ گفتم: او را بهجاى خودم گذاشتهام. گفت: از خدا بخواه كه او را به نزد تو بياورد. از خداوند چنين خواستم. ناگاه ديدم كه تو همراه من هستى. من به آنها چيزى نگفتم و آنها هم به من پاسخى ندادند مگر اينكه تو همهى آن سخنان را شنيدهاى.
چهارمينبار، مخصوص من و توست در شب قدر و به كسى جز ما اختصاص ندارد.
پنجم، دربارهى تو از خدا درخواست كردم و خداوند همهچيز و تمامىِ كمالات را به تو بهخاطر من بخشيده است بهجز پيامبرى و نبوّت را كه خداوند فرمود: اى محمّد! آن را مخصوص تو قرار داده و آن را به تو خاتمه ساختهام.
و امّا ششم، آن هنگامىست كه به آسمان برده شدم. خداوند همهى پيامبران را در آنجا جمع كرده بود. با آنها نماز گزاردم و كسى مثل تو در پشتسر من بود.
و هفتم، نابودى احزاب و گروهها به دست من و توست.
يَا عَلِيُّ، إِنَّ اللَّهَ أَشْرَفَ عَلَى الدُّنْيَا فَاخْتَارَنِي عَلَى رِجَالِ الْعَالَمِينَ، ثُمَّ اطَّلَعَ الثَّانِيَةَ فَاخْتَارَکَ عَلَى رِجَالِ الْعَالَمِينَ، ثُمَّ اطَّلَعَ الثَّالِثَةَ فَاخْتَارَ فَاطِمَةَ عَلَى نِسَاءِ الْعَالَمِينَ، ثُمَّ اطَّلَعَ الرَّابِعَةَ فَاخْتَارَ الْحَسَنَ وَ الْحُسَيْنَ وَ الاَْئِمَّةَ مِنْ وُلْدِهِمَا عَلَى رِجَالِ الْعَالَمِينَ.
اى على! چنين است كه خداوند بر دنيا اشراف و احاطه نمود و از ميان مردان، مرا بر جهانيان برترى و فضيلت بخشيد، و پس از آن بار ديگر نظرى كرد و تو را پس از من، بر مردان جهانيان برترى بخشيد، سپس براى بار سوم نظاره نمود و فاطمه را برگزيد، بر زنان عالميان برترى و فضيلت بخشيد پس در مرتبهى چهارم توجه ديگرى نمود و حسن و حسن و ائمهى اطهار از فرزندان آنها را بر مردان جهانيان برترى عطا فرمود.
يَا عَلِيُّ، إِنِّي رَأَيْتُ اسْمَکَ مَقْرُونآ بِاسْمِي فِي ثَلاَثِ ( أَرْبَعَةَ ) مَوَاطِنَ، فَأَنِسْتُ بِالنَّظَرِ إِلَيْهِ :
إِنِّي لَمَّا بَلَغْتُ بَيْتَ الْمَقْدِسِ فِي مَعَارِجِي إِلَى السَّمَاءِ، وَجَدْتُ عَلَى صَخْرَتِهَا ( لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ )[7] ، مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ، أَيَّدْتُهُ بِوَزِيرِهِ وَ نَصَرْتُهُ بِهِ. فَقُلْتُ: يَا جَبْرَئِيلُ، وَ مَنْ وَزِيرِي؟
قَالَ: عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ.
فَلَمَّا انْتَهَيْتُ إِلَى سِدْرَةِ الْمُنْتَهَى، وَجَدْتُ مَكْتُوبآ عَلَيْهَا ( لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ )، أَنَا وَحْدِي، وَ مُحَمَّدٌ صَفْوَتِي مِنْ خَلْقِي، أَيَّدْتُهُ بِوَزِيرِهِ وَ نَصَرْتُهُ بِهِ. فَقُلْتُ: يَا جَبْرَئِيلُ، وَ مَنْ وَزِيرِي فَقَالَ : عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ.
فَلَمَّا جَاوَزْتُ السِّدْرَةَ وَ انْتَهَيْتُ إِلَى عَرْشِ رَبِّ الْعَالَمِينَ، وَجَدْتُ مَكْتُوبآ عَلَى قَائِمَةٍ مِنْ قَوَائِمِ الْعَرْشِ: أَنَا اللَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنَا وَحْدِي، مُحَمَّدٌ حَبِيبِي وَ صَفْوَتِي مِنْ خَلْقِي، أَيَّدْتُهُ بِوَزِيرِهِ وَ أَخِيهِ وَ نَصَرْتُهُ بِهِ.
اى على! چنين است كه من نام تو را در چهار سكوى ( معراجى ) همراه نام خود ديدم :
( مقطع نخست اين است كه ) وقتى در معراجهايم به آسمان به بيتالمقدس رسيدم، ديدم بر سنگ بيتالمقدّس نوشته شده: خدايى غير از خداى يكتا نيست، محمّد رسول خداست، من او را بهوسيلهى وزيرش تأييد و يارى نمودهام. به جبرئيل گفتم: وزير من كيست؟ گفت: علىّ بنابىطالب.
( سكوى دوم ) هنگامى ( بود ) كه به سدرةالمنتهى رسيدم، ديدم بر آن نوشته شده: من خداوندى هستم كه غير از او معبودى نيست، محمّد را كه حبيب من است بهوسيلهى وزيرش تأييد و نصرت كردهام. به جبرئيل گفتم: وزير من كيست؟ گفت: علىّبنابىطالب.
( سكوى سوم ) وقتى ( بود ) از سدرةالمنتهى گذشتم و به عرش پروردگار رسيدم، ديدم كه بر يكى از قائمههاى عرش نوشته شده: من خدايى هستم كه غير از او معبودى نيست، محمّد برگزيده و حبيب من است كه او را بهوسيلهى وزيرش تأييد و يارى نمودهام.
يَا عَلِيُّ، إِنَّ اللَّهَ أَعْطَانِي فِيکَ سَبْعَ خِصَالٍ: أَنْتَ أَوَّلُ مَنْ يَنْشَقُّ الْقَبْرُ عَنْهُ مَعِي، وَ أَنْتَ أَوَّلُ مَنْ يَقِفُ مَعِي عَلَى الصِّرَاطِ، فَيَقُولُ لِلنَّارِ: خُذِي هَذَا فَهُوَ لَکَ وَ ذَرِي هَذَا فَلَيْسَ هُوَ لَکَ، وَ أَنْتَ أَوَّلُ مَنْ يُكْسَى إِذَا كُسِيتُ وَ يُحَيَّا إِذَا حُيِّيتُ، وَ أَنْتَ أَوَّلُ مَنْ يَقِفُ مَعِي عَنْ يَمِينِ الْعَرْشِ، وَ أَوَّلُ مَنْ يَقْرَعُ مَعِي بَابَ الْجَنَّةِ، وَ أَوَّلُ مَنْ يَسْكُنُ مَعِي عِلِّيِّينَ، وَ أَوَّلُ مَنْ يَشْرَبُ مَعِي مِنَ الرَّحِيقِ الْمَخْتُومِ الَّذِي ( خِتامُهُ مِسْکٌ، وَ فِي ذلِکَ فَلْيَتَنَافَسِ الْمُتَنَافِسُونَ )[8] »[9] .
اى على! چنين است كه خداوند بهخاطر من به تو هفت خصلت و ويژگى داده است :
تو نخستين كسى هستى كه با من از قبر خارج مىشود و اوّلين كسى هستى كه با من بر لبهى صراط مىايستد و به آتش مىگويد: اين را بسوزان و آن را رها كن! تو نخستين كسى هستى كه بدنش بعد از من پوشيده مىشود. تو نفر اوّلى هستى كه با من در طرف راست عرش توقّف خواهد كرد. تو اوّلين كسى هستى كه با من درِ بهشت را خواهد كوبيد. تو اوّلين كسى هستى كه با من ساكن علّيّين خواهد شد. تو نخستين كسى هستى كه با من از آشاميدنىهاى دستناخورده و ناب خواهد نوشيد؛ از بادهاى مهرشده و سربسته كه مُهر آن مشك است و در اين ( نعمتها ) مشتاقان بايد بر يكديگر پيشى گيرند.
در نقلهاى ديگر، درخت طوبا از موارد همنامىِ پيامبراكرم صلی الله علیه و آله و سلم و اميرمؤمنان علیه السلام به عنوان مورد چهارم گفته شده است، كه در اين روايت نيست.
مشاهدهى چهارم
روايت زير با طريقها و اِسنـادهاى متفاوت و موثـّق در كتابهاى روايى مهم شيعه و سنى مانند خوارزمى و قندوزى نقل شده است كه با فراگيرى استفاده از شبكهى اينترنت و نرمافزارهاى حاوى كتابها و كتابخانهها به عنوان حافظهى اطلاعاتىِ هر تحقيقى، قابل مراجعه است و نياز به تكرار مكررات ندارد. شيخ حرّ عاملى ؛ گويد: دلالت اين حديث شريف بر اثبات امامت اثناعشرى، واضحتر و روشنتر از همهى آن دلايل پيشين است ( كه براى اثبات امامت آوردم ).
« أَخْبَرَنَا مُحَمَّدُ بْنُ مُحَمَّدٍ، قَالَ: أَخْبَرَنِي أَبُو الْحَسَنِ أَحْمَدُ بْنُ مُحَمَّدٍ بْنِ الْحَسَنِ، قَالَ : حَدَّثَنِي أَبِي، عَنْ سَعِيدِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ مُوسَى، قَالَ: حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ الرَّحْمَنِ الْعَرْزَمِيُّ، قَالَ: حَدَّثَنِي الْمُعَلَّى بْنُ هِلاَلٍ، عَنِ الْكَلْبِيِّ، عَنْ أَبِي صَالِحٍ، عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ الْعَبَّاسِ، قَالَ :
سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلم يَقُولُ: أَعْطَانِي اللَّهُ خَمْسآ، وَ أَعْطَى عَلِيّآ خَمْسآ: أَعْطَانِي جَوَامِعَ الْكَلِمِ، وَ أَعْطَى عَلِيّآ جَوَامِعَ الْعِلْمِ، وَ جَعَلَنِيَ نَبِيّآ وَ جَعَلَهُ وَصِيّآ، وَ أَعْطَانِي الْكَوْثَرَ، وَ أَعْطَاهُ السَّلْسَبِيلَ، وَ أَعْطَانِي الْوَحْيَ، وَ أَعْطَاهُ الاِْلْهَامَ، وَ أَسْرَى بِي إِلَيْهِ، وَ فَتَحَ لَهُ أَبْوَابَ السَّمَاءِ وَ الْحُجُبِ حَتَّى نَظَرَ إِلَيَّ فَنَظَرْتُ إِلَيْهِ. قَالَ: ثُمَّ بَكَى رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلم.
فَقُلْتُ لَهُ: مَا يُبْكِيکَ فِدَاکَ أُمِّي وَ أَبِي؟
ابنعباس گويد از پيامبراكرم صلی الله علیه و آله و سلم شنيدم كه فرمود: خداوند به من پنجچيز و به على علیه السلام نيز پنج چيز موهبت فرمود: به من گزارههاى جامع و موجز و پرمعنا ( قرآنكريم ) و به على تمامى علوم و دانشها را. مرا نبى و پيامبر قرار داد و او را وصى ( و امام ). به من كوثر موهبت نمود و به او سلسبيل را. وحى را به من و الهام را به او بخشيد. مرا به معراج و آسمانها برد و براى او درهاى آسمان را باز و حجابها را مرتفع كرد و كنار زد، تا اينكه او به من نگاه مىكرد و من نيز به او نگاه مىكردم.
ابنعباس گويد: پيامبراكرم، اينها را كه براى من گفتند، شروع به گريه كردند! گفتم: يا رسولالله، پدر و مادرم فداى شما، چرا گريه مىكنيد؟
فَقَالَ: يَا ابْنَ عَبَّاسٍ، إِنَّ أَوَّلَ مَا كَلَّمَنِي بِهِ أَنْ قَالَ: يَا مُحَمَّدُ انْظُرْ تَحْتَکَ، فَنَظَرْتُ إِلَى الْحُجُبِ قَدِ انْخَرَقَتْ، وَ إِلَى أَبْوَابِ السَّمَاءِ قَدْ فُتِحَتْ، وَ نَظَرْتُ إِلَى عَلِيٍّ وَ هُوَ رَافِعٌ رَأْسَهُ إِلَيَّ، فَكَلَّمَنِي وَ كَلَّمْتُهُ، وَ كَلَّمَنِي رَبِّي.
فَقُلْتُ: يَا رَسُولَ اللَّهِ، بِمَ كَلَّمَکَ رَبُّکَ؟
قَالَ: قَالَ لِي: يَا مُحَمَّدُ، إِنِّي جَعَلْتُ عَلِيّآ وَصِيَّکَ وَ وَزِيرَکَ وَ خَلِيفَتَکَ مِنْ بَعْدِکَ فَأَعْلِمْهُ، فَهَا هُوَ يَسْمَعُ كَلاَمَکَ، فَأَعْلَمْتُهُ وَ أَنَا بَيْنَ يَدَيْ رَبِّي. فَقَالَ لِي: قَدْ قَبِلْتَ وَ أَطَعْتَ. فَأَمَرَ اللَّهُ الْمَلاَئِكَةَ أَنْ تُسَلِّمَ عَلَيْهِ، فَفَعَلَتْ، فَرَدَّ عَلَيْهِمُ السَّلاَمَ، وَ رَأَيْتُ الْمَلاَئِكَةَ يَتَبَاشَرُونَ بِهِ، وَ مَا مَرَرْتُ بِمَلاَئِكَةٍ مِنْ مَلاَئِكَةِ السَّمَاءِ إِلاَّ هَنَّئُونِي وَ قَالُوا: يَا مُحَمَّدُ، وَ الَّذِي بَعَثَکَ بِالْحَقِّ، لَقَدْ دَخَلَ السُّرُورُ عَلَى جَمِيعِ الْمَلاَئِكَةِ بِاسْتِخْلاَفِ اللَّهِ لَکَ ابْنَ عَمِّکَ.
پيامبراكرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: اى ابن عباس! نخستين چيزى كه ( شب معراج ) خداوند به من فرمود اين بود كه: اى محمد! به پايين نگاه كن و من نيز نگاه انداختم. در اين هنگام ديدم حجابها پاره و كنار زده شد و درهاى آسمان نيز باز شد و على را ديدم كه سرش را به طرف آسمان بلند كرده است و با من سخن مىگويد و من نيز با او صحبت كردم و خداوند هم با من سخن مىگفت.
ابنعباس گويد، عرض داشتم: اي رسول خدا! خداوند متعال در مورد چه چيزى با شما سخن مىگفت؟
پيامبراكرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: خداوند به من فرمود: اى محمد! من على را وصى، وزير و جانشين تو قرار دادم و او را از علم و دانش خود آگاهى دادهام. پس امر امامت را به او ابلاغ كنيد. او سخن تو را مىشنود. پس سخن خداوند را به او رساندم. و من در حالىكه در پيشگاه قرب الاهى قرار داشتم، او فرمود: قبول كرديد و اطاعت نموديد. سپس خداوند به فرشتگان امر كرد كه بر على درود و سلام فرستند. آنان چنين كردند و به فرشتگان خطاب شد: و بر شما نيز سلام.
و ديدم فرشتگان را كه به يكديگر دربارهى اميرمؤمنان علیه السلام بشارت و خوشخبرى مىدادند و من به هيچ فرشتهاى از ملائكهى آسمان نمىگذشتم، مگر اينكه مرا در مورد على علیه السلام تهنيت و مباركباد مىداد و مىگفت: اى محمد! سوگند به خدايى كه تو را بهحق به پيامبرى برانگيخته، ما فرشتگان از اينكه خداوند عزّوجلّ، على علیه السلام را جانشين تو قرار داده است، غرق شادى و سروريم.
وَ رَأَيْتُ حَمَلَةَ الْعَرْشِ قَدْ نَكَسُوا رُءُوسَهُمْ إِلَى الاَْرْضِ، فَقُلْتُ: يَا جَبْرَئِيلُ! لِمَ نَكَسَ حَمَلَةُ الْعَرْشِ رُءُوسَهُمْ؟ فَقَالَ: يَا مُحَمَّدُ، مَا مِنْ مَلَکٍ مِنَ الْمَلاَئِكَةِ إِلاَّ وَ قَدْ نَظَرَ إِلَى وَجْهِ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ اسْتِبْشَارآ بِهِ مَا خَلاَ حَمَلَةَ الْعَرْشِ، فَإِنَّهُمْ اسْتَأْذَنُوا اللَّهَ فِي هَذِهِ السَّاعَةِ، فَأَذِنَ لَهُمْ أَنْ يَنْظُرُوا إِلَى عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ فَنَظَرُوا إِلَيْهِ.
فَلَمَّا هَبَطْتُ جَعَلْتُ أُخْبِرُهُ بِذَلِکَ وَ هُوَ يُخْبِرُنِي بِهِ، فَعَلِمْتُ أَنِّي لَمْ أَطَأْ مَوْطِئآ إِلاَّ وَ قَدْ كُشِفَ لِعَلِيٍّ عَنْهُ حَتَّى نَظَرَ إِلَيْهِ.
و ديدم تمامى حاملان عرش الاهى، سرشان را به سمت زمين گرفتهاند. پس گفتم: اى جبرئيل! چرا حاملان عرش چنين كردهاند؟
جبرئيل گفت: اى محمد! هيچفرشتهاى از فرشتگان نيست، مگر اينكه با چهرهاى باز به على نگاه مىكند بهجز حاملان عرش، كه خداوند در اين لحظه به آنها اجازه داده است كه به على نگاه كنند و آنها نيز هماكنون چنين مىكنند.
پيامبراكرم صلی الله علیه و آله و سلم در ادامه فرمودند: چون به زمين بازگشتم، رخدادهاى معراج را براى على بازگو كردم و او نيز مرا از همهى آن رخدادها آگاهى داد. پس دانستم كه در هيچ جايگاهى نبودم، مگر اينكه على از آن موقعيت آگاهى داشته و همهچيز را مىدانسته است.
قَالَ ابْنُ عَبَّاسٍ: فَقُلْتُ: يَا رَسُولَ اللَّهِ، أَوْصِنِي.
فَقَالَ: عَلَيْکَ بِمَوَدَّةِ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ، وَ الَّذِي بَعَثَنِي بِالْحَقِّ نَبِيّآ، لاَ يَقْبَلُ اللَّهُ مِنْ عَبْدٍ حَسَنَةً حَتَّى يَسْأَلَهُ عَنْ حُبِّ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ وَ هُوَ تَعَالَى أَعْلَمُ، فَإِنْ جَاءَ بِوَلاَيَتِهِ قَبِلَ عَمَلِهِ عَلَى مَا كَانَ مِنْهُ، وَ إِنْ لَمْ يَأْتِ بِوَلاَيَتِهِ لَمْ يَسْأَلْهُ عَنْ شَيْءٍ، ثُمَّ أَمَرَ بِهِ إِلَى النَّارِ.
ابنعباس گويد: سخن پيامبراكرم صلی الله علیه و آله و سلم كه به اينجا رسيد عرض كردم: اى رسولالله، مرا سفارشى بفرماييد.
پيامبراكرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: بر تو باد به مودّت و دوستى كردن با علىبن ابىطالب. سوگند به خدايى كه مرا بهحق پيامبرى داده است، خوبى و نيكويى هيچ بندهاى پذيرفته نمىشود تا دربارهى حبّ على از او جستوجو كنند و خداوند تعالا نيز خود به همهى امور آگاه است. پس اگر ولايت على را با خود آورد، عملش مقبول و پذيرفته است و چنانچه ولايت على را اعتقاد نداشته باشد، از هيچ چيزش نمىپرسند و او را روانهى آتش خواهند كرد.
يَا ابْنَ عَبَّاسٍ، وَ الَّذِي بَعَثَنِي بِالْحَقِّ نَبِيّآ، إِنَّ النَّارَ لاََشَدُّ غَضَبآ عَلَى مُبْغِضِ عَلِيٍّ مِنْهَا عَلَى مَنْ زَعَمَ أَنَّ لِلَّهِ وَلَدآ.
يَا ابْنَ عَبَّاسٍ، لَوْ أَنَّ الْمَلاَئِكَةَ الْمُقَرَّبِينَ وَ الاَْنْبِيَاءَ الْمُرْسَلِينَ اجْتَمَعُوا عَلَى بُغْضِ عَلِيٍّ، وَ لَنْ يَفْعَلُوا، لَعَذَّبَهُمُ اللَّهُ بِالنَّارِ.
اى ابنعباس! سوگند به خدايى كه مرا بهحق پيامبرى داده است، آتش بيشترين غضب و شدت خشم خود را بر مُبغِض و دشمن كينهتوز على دارد و بر كسى كه مىپندارد خداوند تعالا داراى فرزند است.
اى ابنعباس! اگر تمامى فرشتگان مقرب الاهى و پيامبران و رسولان بر بغض و دشمنى على گرد هم آيند، چنين است كه خداوند آنان را به آتش خويش عذاب دردناك دهد.
قُلْتُ: يَا رَسُولَ اللَّهِ، وَ هَلْ يُبْغِضُهُ أَحَدٌ؟
قَالَ: يَا ابْنَ عَبَّاسٍ نَعَمْ، يُبْغِضُهُ قَوْمٌ يَذْكُرُونَ أَنَّهُمْ مِنْ أُمَّتِي، لَمْ يَجْعَلِ اللَّهُ لَهُمْ فِي الاِْسْلاَمِ نَصِيبآ.
يَا ابْنَ عَبَّاسٍ، إِنَّ مِنْ عَلاَمَةِ بُغْضِهِمْ تَفْضِيلَهُمْ مَنْ هُوَ دُونَهُ عَلَيْهِ، وَ الَّذِي بَعَثَنِي بِالْحَقِّ نَبِيّآ، مَا بَعَثَ اللَّهُ نَبِيّآ أَكْرَمَ عَلَيْهِ مِنِّي، وَ لاَ وَصِيّآ أَكْرَمَ عَلَيْهِ مِنْ وَصِيِّي عَلِيٍّ.
ابنعباس گويد: به پيامبراكرم صلی الله علیه و آله و سلم عرض داشتم: مگر مىشود كسى هم بغض و دشمنى و كينهتوزى عليه على داشته باشد؟
پيامبراكرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: اى ابنعباس! از امت من كسانىاند كه بغض و كينهى على را دارند كه خداوند آنها را هيچ بهرهاى از اسلام نداده است.
اى ابنعباس! از نشانههاى كسانى كه عليه على بغضورزى دارند، اين است كه كسانى را بالاتر از وى مىدانند، كه از او پايينترند.
قسم به خدايىكه مرا بهحق برانگيخته است، خداوند هيچ پيامبرى را گرامىتر از من پيامبرى نداد و هيچ جانشين ( و امامى ) گرامىتر از علىبن ابىطالب نيست.
قَالَ ابْنُ عَبَّاسٍ: فَلَمْ أَزَلْ لَهُ كَمَا أَمَرَنِي رَسُولُ اللَّهِ وَ وَصَّانِي بِمَوَدَّتِهِ، وَ إِنَّهُ لاََكْبَرُ عَمَلِي عِنْدِي.
ابنعباس گويد: همانگونه كه رسولالله صلی الله علیه و آله و سلم مرا به دوستىكردن با على امر كردند، مودت و دوستىكردن با حضرتش را همواره دارم و خواهم داشت و اين بزرگترين و مهمترين كردار نزد من است.
قَالَ ابْنُ عَبَّاسٍ: فَلَمَّا مَضَى مِنَ الزَّمَانِ مَا مَضَى، وَ حَضَرَتْ رَسُولَ اللَّهِ الْوَفَاةُ حَضَرْتُهُ، فَقُلْتُ لَهُ: فِدَاکَ أَبِي وَ أُمِّي يَا رَسُولَ اللَّهِ، قَدْ دَنَا أَجَلُکَ، فَمَا تَأْمُرُنِي؟
فَقَالَ: يَا ابْنَ عَبَّاسٍ، خَالِفْ مَنْ خَالَفَ عَلِيّآ، وَ لاَ تَكُونَنَّ لَهُمْ ظَهِيرآ، وَ لاَ وَلِيّآ.
سپس ابنعباس گويد: همان مقدار زمانى از اين ماجرا گذشت كه رحلت ( شهادت ) رسولالله پيشامد كرد و نزد ايشان رسيدم و عرض داشتم: يا رسولالله! پدر و مادرم فداى شما، رحلت شما نزديك است، مرا به چيزى سفارش مىفرماييد؟
رسولالله فرمودند: اى ابنعباس! هركس با على مخالفت كند و با او در افتد، مخالفت مرا كرده است و در روز قيامت براى او هيچ پناه و يارىكنندهاى نخواهد بود.
قُلْتُ: يَا رَسُولَ اللَّهِ، فَلِمَ لاَ تَأْمُرُ النَّاسَ بِتَرْکِ مُخَالَفَتِهِ؟
قَالَ: فَبَكَى حَتَّى أُغْمِيَ عَلَيْهِ، ثُمَّ قَالَ: يَا ابْنَ عَبَّاسٍ، قَدْ سَبَقَ فِيهِمْ عِلْمُ رَبِّي، وَ الَّذِي بَعَثَنِي بِالْحَقِّ نَبِيّآ لاَ يَخْرُجُ أَحَدٌ مِمَّنْ خَالَفَهُ مِنَ الدُّنْيَا وَ أَنْكَرَ حَقَّهُ حَتَّى يُغَيِّرَ اللَّهُ مَا بِهِ مِنْ نِعْمَةٍ.
ابنعباس گويد: عرض داشتم يا رسولالله! چرا مردمان را امر نمىكنيد كه على را مخالفت و سركشى نكنند؟
ابنعباس گويد: تا اين كلام را گفتم رسولالله شروع به گريستن كردند تا حالشان ضعيف شد. سپس فرمودند: اى ابنعباس! سوگند به خدايى كه مرا به حق پيامبرى داد، هركسى مخالفت و سرپيچى على را در دنيا داشته باشد و حق ولايت و امامت او را انكار كند، از دنيا خارج نمىشود تا اينكه خداوند تعالا نعمتها و گوارايىهايى را كه به امانت دست او بوده، همه را تغيير دهد ( و برايش نقمت و عذاب بسازد ).
يَا ابْنَ عَبَّاسٍ، إِذَا أَرَدْتَ أَنْ تَلْقَى اللَّهَ وَ هُوَ عَنْکَ رَاضٍ، فَاسْلُکْ طَرِيقَةَ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ، وَ مِلْ مَعَهُ حَيْثُ مَالَ، وَ ارْضَ بِهِ إِمَامآ، وَ عَادِ مَنْ عَادَاهُ، وَ وَالِ مَنْ وَالاهُ.
يَا ابْنَ عَبَّاسٍ، احْذَرْ أَنْ يَدْخُلَکَ شَکٌّ فِيهِ، فَإِنَّ الشَّکَّ فِي عَلِيٍّ كُفْرٌ بِاللَّهِ »[10] .
اى ابنعباس! اگر مىخواهى خداوند را زيارت كنى در حالىكه از تو راضىست، صراط علىبن ابىطالب را سلوك و زندگى كن و با او به هر سمتى رفت، ميل و همزيستى داشته و راضى باش از كسى كه على را پيشوا و امام خود قرار داده و دشمن بدار هركس را كه او را دشمن مىدارد و دوست بدار هركس كه على را دوست مىدارد.
اى ابنعباس! برحذر باش و دورى كن از اينكه در مورد على شك و ترديد كنى كه چنين است كه شك و ترديد در مورد او كفر به خداوند تعالاست.
در اين روايت، فراز « إِنَّ مِنْ عَلاَمَةِ بُغْضِهِمْ تَفْضِيلَهُمْ مَنْ هُوَ دُونَهُ عَلَيْهِ » حائز اهميت و توجه است. اين امر به تنقيح مناط در مورد ترجيحدادن هر انسان غيرالاهى بر انسان الاهى كاربست دارد. نشانهى گرفتارشدن به مغضوبان يا كينهتوزى به انسان الاهى اين است كه بىمحتوايى ضعيف را با اقتدارگرايى يا پوپوليسم در جايگاهى بپندارند كه شايستهى آن نيست و دانش آن را ندارد، اما خودشيفتگى قضاوتكننده، هيزم شود براى يارىِ آتشى كه بهرهاى از حقيقت و حجيت الاهى ندارد و او نيز به استكبار مبتلاست و واقعيت خويش را مىپوشاند و خود را در جايگاه پيشتازى مردمان و جلوتر از انسان الاهى مىپندارد.
مشاهدهى پنجم
روايت زير از حضور پيامبران گذشته مىگويد كه با معراج محقق شده است :
« أَخْبَرَنَا الْقَاضِي أَبُو الْحَسَنِ عَلِيُّ بْنُ مُحَمَّدٍ السَّبَّاطُ الْبَغْدَادِيُّ قَالَ حَدَّثَنِي أَبُو عَبْدِ اللَّهِ أَحْمَدُ بْنُ مُحَمَّدِ بْنِ أَيُّوبَ الْبَغْدَادِيُّ الْجَوْهَرِيُّ الْحَافِظُ قَالَ حَدَّثَنَا أَبُو جَعْفَرٍ مُحَمَّدُ بْنُ لاَحِقِ بْنِ سَابِقٍ قَالَ حَدَّثَنَا هِشَامُ بْنُ مُحَمَّدِ بْنِ السَّائِبِ الْكَلْبِيُّ قَالَ حَدَّثَنِي أَبِي عَنِ الشَّرْقِيِّ بْنِ الْقُطَامِيِّ عَنْ تَمِيمِ بْنِ وَهْلَةَ الْمُرِّيِّ قَالَ حَدَّثَنِي الْجَارُودُ بْنُ الْمُنْذِرِ الْعَبْدِي…
فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلم: يَا جَارُودُ لَيْلَةٌ أُسْرِيَ بِي إِلَى السَّمَاءِ أَوْحَى اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَيَّ أَنْ سَلْ مَنْ أَرْسَلْنَا قَبْلَکَ مِنْ رُسُلِنَا عَلَى مَا بُعِثُوا؟ فَقُلْتُ لَهُمْ: عَلَى مَا بُعِثْتُمْ؟ فَقَالُوا: عَلَى نُبُوَّتِکَ وَ وَلاَيَةِ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ وَ الاَْئِمَّةِ مِنْكُمَا.
ثُمَّ أَوْحَى إِلَيَّ أَنِ الْتَفِتْ عَنْ يَمِينِ الْعَرْشِ فَالْتَفَتُّ فَإِذَآ عَلِيٌّ وَ الْحَسَنُ وَ الْحُسَيْنُ وَ عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ وَ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيٍّ وَ جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدٍ وَ مُوسَى بْنُ جَعْفَرٍ وَ عَلِيُّ بْنُ مُوسَى وَ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيٍّ وَ عَلِيُّ بْنُ مُحَمَّدٍ وَ الْحَسَنُ بْنِ عَلِيٍّ وَ الْمَهْدِيُّ فِي ضَحْضَاحٍ مِنْ نُورٍ يُصَلُّونَ.
فَقَالَ لِيَ الرَّبُّ تَعَالَى: هَؤُلاَءِ الْحُجَجُ لاَِوْلِيَائِي وَ هَذَا الْمُنْتَقِمُ مِنْ أَعْدَائِي »[11] .
رسولاكرم فرمود: اى ابوجارود! شبى كه مرا به آسمان بالا بردند، خداى عزّوجلّ به من وحى كرد كه از پيامبران پيش از خود بپرس كه بر چه برانگيخته شديد؟ به آنها گفتم : خداوند شما را بر چه به پيامبرى برانگيخت؟ گفتند: بر عقيده به نبوت و پيامبرى تو و باور به ولايت علىبن ابىطالب و امامانى كه از شمايند. آنگاه به من وحى شد كه به سمت راست عرش توجه كن. من به آن سمت رو كردم و به ناگاه على، حسن، حسين، علىبنالحسين، محمدبن على، جعفربن محمد، موسى بن جعفر، على بن موسى، محمد بن على، على بن محمد، حسن بن على و مهدى در حوضچهاى از نور نماز مىخواندند و پروردگار تعالا به من فرمود: ايناناند حجتهايم براى دوستانم و اوست كه منتقم است و از دشمنانم دادخواهى كند.
واژهى ضحضاح ( حوضچه ) كه در اين روايت كاربست دارد، فضايىست گرفتهشده توسط مقدار آبى اندك كه قرارگرفتن در آن آب، تنها تا برآمدگى روى پا يا تا نصف ساق را مىپوشاند و كسى را در خود نمىگيرد.
[1] ـ كفعمى، ابراهيمبن على، المصباح ، ج 1، پيشين، ص 588، دعاى سحر ( ابوحمزه ثمالى ).
[2] ـ انبياء / 87 .
[3] ـ حمد / 5 .
[4] ـ ابنشهرآشوب، محمدبن على، المناقب، ج 3، قم، علامه، بدون تاريخ، ص 284.
[5] ـ ابنطاووس، على بن موسى، الطرائف فى معرفة مذاهب الطوائف، ج 1، قم، مطبعة الخيام، 1400 ق،ص 155.
[6] ـ اربلى، علىبن عيسى، كشف الغمة فى معرفة الائمة، ج 1، تبريز، بنىهاشمى، 1381 ق، ص 139.
[7] ـ محمد / 19 .
[8] ـ مطففين / 25 ـ 26.
[9] ـ طوسى، محمدبن حسن، الامالى، قم دارالثقافة، 1414 ق، ص 641.
[10] ـ طوسى، محمدبن حسن، الامالى، پيشين، ص 104.
[11] ـ جوهرى، احمدبن محمد، مقتضب الاثر فى النص على الائمة الاثنىعشر، قم، مكتبة الطباطبائى، بدونتاريخ، ص 32.